علی، "امام" است، یعنی نمونه و سرمشق مطلق همه فضائل متعالی انسانی، در ابعاد گوناگون است. بنابراین، علی به عنوان نمونه عدالت، نمیتواند یک ظلم را به خاطر مصلحت بپذیرد. «زیرا مصلحت آلوده میکند حقیقت را.» مصلحت علی، تحمل معاویه است. برای این که بعد پیروز شود. چرا که تحمل معاویه به عنوان یک رهبر سیاسی جامعه مجاز است. اما به عنوان کسی که میخواهد نمونه عدالت باشد، عدالتی که شکست ندارد، و یک ذره ظلم و نادرستی را به هیچ قیمتی تحمل نمیکند، برای این ضعف است. برای این نقص است. چون میخواهد «اسطورهای واقعیت یافته در تاریخ» را به عالم، و به آینده نشان بدهد.
علی، رهبر جامعه مدینه نیست. رهبر جامعه عرب قرن هفتم نیست. بلکه به عنوان نمونه یک انسان کامل، میخواهد نشان بدهد وقتی که اصلی را حق میدانیم، و هنگامی که فضیلتی را فضیلت میدانیم هرگز به خاطر هیچ مصلحتی نباید پلیدی و ضعف وخیانت را تحمل کنیم، ولو به قیمت سرنوشت «پرومته». ولو به قیمت سرنوشت خودم که یک ربع قرن را تحمل کنم، ولو به قیمت نابود شدن سرنوشت خودم و همه فرزندانم، نباید این کوچکترین ضعف و نقص را تحمل کنم. چرا که من ربالنوع فضائل ایدهآل انسانی هستم که همواره بشر، دغدغه داشتن و پرستیدن و تقلیدش را داشته، و در روی زمین نمییافته است. این نمونههای متعالی اساطیری نباید ضعیف باشند و نبایدبه مصلحت و سودجویی برای پیروزی و موفقیت خود آلوده باشند. نمونه است، رهبر نیست. راهنما است، امام مبین است.
این است که علی، نمونه متعالی سخنان پاک و صادق و زیبا در حد مطلق است. و قهرمان شهامت و گستاخی در میدان جنگ است و مظهر پاکی روح در حد اساطیر و تخیل فرضی انسان در طول تاریخ است، و اسطوره محبت و رقت و لطافت روح است.
و ربالنوع عدل خشک و دقیقی میباشد که حتی برای مرد نسبتاً خوبی مانند «عقیل»، برادرش، قابل تحمل نیست. و نمونه اعلای تحمل است در جایی که تحمل نکردن خیانت است؛ و نمونه اعلای همه زیبائیهائی است و همه فضائلی است که انسان همواره نیازمندش بوده و نداشته. و علی به این معنی امام است: امام،انسانی از آن گونه که باید باشد اما نیست، را تاریخ و انسان همواره می ساخته، اما این امامی است از آنگونه که باید باشد ونیست ولی در تاریخ یک نمونه هست. و علی نه تنها امام است بلکه در طول تاریخ هیچ شخصیتی باز این امتیاز را نداشته که: یک خانواده امام است! یک خانواده امام است! یعنی خانواده اساطیری است. خانوادهای که در آن:
پدر، علی(ع) است.
مادر، فاطمه(س) است.
پسران این خانواده، حسن و حسین(ع) اند.
و دختر این خانواده زینب(س) است.
معلم شهید دکتر علی شریعتی
+ نوشته شده در چهارشنبه 89/9/3ساعت 7:7 عصر توسط سهیل
نظرات ( ) |
در شورایی که عمر درست کرد، و آن شورای عجیب رندانه، به ریاست عبدالرحمن بن عوف (که به نظر عمر، مثلاً بزرگترین شخصیت از اصحاب است) و روشن است که چه خبر و چه اوضاعی است، تمام هستی و سرنوشت علی و خاندانش مطرح است، برای یک «بله»، در برابر چه؟ در برابر این قید که عبدالرحمن میگوید (دست میگذارد روی دست علی) که من با تو به عنوان خلیفه رسولالله بیعت میکنم، مشروط بر این که براساس کتاب خداو سنت پیغمبر و روش شیخین (ابوبکر و عمر) رفتار کنی.
جواب چقدر دقیق، چقدر قاطع، و چقدر متواضعانه، و چقدر پاک میگوید: براساس کتاب خدا و سنت پیغمبر، تا آنجا که بتوانم «آری». امّا براساس روش شیخین، من از خود رویهای دارم. «نه». و علی با چنان ساختمان سیاسی که بنا کردند و در آن شورا کاملاً به چشم میخورد، میداند که این جمله که «من از سنت ابوبکر و عمر تبعیت نمیکنم و از خودم رویهای دارم» به چه قیمت تمام میشود.
بسیار روشن است، هم عبدالرحمن، و هم علی، کاملاً به اوضاع آشنا بودند و از همه جریانات آگاهی داشتند. ضمناٌعلی همه اعضای شورا، از عثمان و طلحه و زبیر و سعد بن وقاص را میشناسد، و میداند که چه خبر است، و چه درست کردند، و اصلاً میداند که چرا این جمله، و این قید را گذاشتهاند، برای این که آنها هم علی را میشناسند که سخنش به لکه چنین دروغ به ظاهر ناچیز و بیارزشی که در سیاست، حتی برای روشنفکران و انساندوستان مجاز است، آلوده نمیشود.
در داستان بعد، که داستان معاویه میباشد، خلیفه (علی) بر اوضاع مسلط نیست. در مدینه هنوزوضع ناآرام است. قویترین شخصیتهای سیاسی، با حکومت مخالفاند. و از طرفی شام در دست معاویه است و شامیها جز معاویه و ابوسفیان کسی را نمیشناسند. در چنین موقعیت پیچیدهای، یک سیاستمدار متوسط هم میداند که اوّل باید وضع داخل را آرام کند، قدرت را در دست بگیرد، دشمن خطرناک داخلی را فریب بدهد تاییدش کند، و بعد چنان که همه خلفای بعد میکردند، در فرصت مناسبی، وقتی خوب بر اوضاع مسلط شد، دشمن را از بین ببرد. امّا علی، یک لحظه هم صبر نمیکند و یک لحظه حکومت معاویه را تحمل نمیکند و کاملاً آگاه است که مخالفت با معاویه، و عزل او، به قیمت جنگ و به قیمت نابودی حکومت خود و فرزندانش تمام میشود و خود و خانوادهاش در تاریخ، و در تاریخ اسلام، قربانی خواهند شد و حکومت به دست بنیامیه و بنیعباس خواهد افتاد. بیتردید اگر به علم امامت هم نباشد، لااقل چون مردی است که از ده سالگی در آغوش سیاست و مبارزه و کشاکشها بوده و از اوضاع و احوال دشمن و تشکیلات و جناحها، کاملاً باخبر است، مسلماً به علم سیاست خواهد دانست که این عمل به چه قیمت تمام میشود. ولی شکست را میپذیرد تا یک عمل ناحق نکرده باشد.
چرا؟ به خاطر این که علی «امام» است. امام، اعم از رهبر سیاسی است، اعم از نگهبان و سرپرست جامعه است، اعم از قهرمان، یا پیشوای ابرمردی است که جامعه خویش را در زمان خود به طرفی میراند، امارت، سرپرستی، زعامت و حتی رهبری میکند، بلکه «امام» عبارت از یک موجود انسانی است که وجودش، روح و اخلاقش، شیوه زندگیاش، به انسانها نشان میدهد که چگونه باید بود، و چگونه باید زیست. این نقش را که به طور مداوم در طول تاریخ، پیشوایان و قهرمانان، و حتی ربالنوعهای موهوم اساطیری، از نظر تربیتی، بر افراد انسانی داشتند، امام دارا است.
وی تجسم عینی ارزشهای اعتقادی و تحقق انسانی مفاهیم فکری و نمونه محسوس و مرئی حقایقی است که یک مکتب بدانها میخواند و میکوشد تا انسانها را با آنها بپرورد. در وجود وی، یک ایدئولوژی، عینیت و واقعیت و تجسم واقعی دارد، یعنی در او ارزشها و ایدهها و نیکیها و مسئولیتها، گوشته و پوست و خون شدهاند و زندگی میکنند، این است معنی «من کتاب ناطقم.»
بنابراین، «امام» کسی است که با بودن خودش، با اندیشیدن و گفتن خودش و با شکل زندگی کردن خودش، به انسانها نشان میدهد که تا اینجا میتوانید بشوید و بیایید، و تا این مرحله میتوانید ارتقا پیدا کنید و از این صراط و مسیر باید حرکت کنید و بدینگونه باید خویش را بسازید و بپرورید و حیات و حرکت خودتان را با این علائم و این نمادها جهتگیری کنید.
بنابراین، «امام» کسی است که نه تنها در یکی از ابعاد سیاسی و اقتصادی، روابط اجتماعی، و یا حتی در یک زمان محدود انسانها را رهبری میکند، (که به این معنی یک رهبر است و خلیفه و امیر هم هست و این محدود به عصر حیات خودش است) بلکه انسان را در همه ابعاد گوناگون انسانی خودش نمونه میدهد. (و به این معنی است که امام همیشه و در همه جا حاضر شاهد است و زنده جاوید.)
بنابراین، «امام» انسانی است که هست، از آن گونه انسانهایی که باید باشد، اما نیست. این است که (اززبان علی) من نه رهبر شما هستم، برای این که رهبر شما نباید شکست بخورد، اما نمونه نباید بلغزد، نباید کوچکترین ضعف در زندگیاش داشته باشد، نباید کوچکترین نقص و آلودگی در هیچ یک از فضائل و احساسات و اندیشهها و اعمالش داشته باشد.
ادامه دارد...
معلم شهید دکتر علی شریعتی
+ نوشته شده در یکشنبه 89/8/30ساعت 7:9 عصر توسط سهیل
نظرات ( ) |
تلخم این روزها... پژمرده، عبوس ، نا آرام و ملتهب...به گمانم زهر تنهایی در جانم رسوخ کرده...
تنهایی همیشه هم خوب نیست زیادی اش ضرر دارد، مجروحت می کند. باید اندازه اش را بشناسی، میزانش را بدانی.
این یار خوب و مهربان، این عزیز دوست داشتنی، همیشه درمان نیست! درد هم هست، گاهی..
بعضی وقت ها باید از خود بدر آیی.. بیرون شوی. دست برداری از تفکراتت و دنیاها و رویاهای درونت را رها کنی.
باید به مردم بپیوندی، خود را میان جمعیت گم کنی..
دست برداری از شمردن اشکهایت، جان را از تلخی های مدامت خالی کنی، روح را از تاریکی های پیرامونت پاک گردانی و به نور خیره شوی..
به چیزهایی که مردم را می خنداند، بخندی... برای اشکهایشان، گریه کنی... چه می دانم ... گل بخری برای خودت (دو شاخه مریم مهربان و خوشبو عالی است) کمی مهربان باشی با خودت... در زیر باران ، تنهایی بستنی قیفی بخوری....
بروی سینما و فیلمهای مسخره و تکراری ببینی.. بنشینی روی نیمکت سبز پارک و از جیک جیک گنجشکها و هیاهوی یا کریم ها سرشار شوی... بروی جلوی مدرسه ی ابندایی و وقت تعطیل شدنشان یاد بهشت کودکی ات بیفتی...
می بینی..! امروز هم از آن روزهاست... حالم خوش نیست، بی حوصله ام...
زمین خورده ام، کف دست هایم خونی است،.. پوستم خراش برداشته است.. زانوان و آرنجهایم خاکی است.
می دانم.. این وقتها نباید بنویسم، وقتی غصه داری نباید دم بزنی... وقتی غمگینی، نباید بنویسی... وقتی مجروحی و زهر در جان داری باید سکوت کنی.. هر تقلا و تلاش بیهوده ای بدترت میکند، غصه ات را می پراکند..
نترس.. هنوز یادم نرفته که " تقیه ی درد زیباترین نمایش ایمان است" هنوز مومنم به اینکه" نباید در سختی ها دوست را خبر کرد که با دردها و غصه ها تنها ماندن خود نوعی عشق ورزیدن است که باید تنهایی خون بخوری و در دریای اندوه غوطه ور باشی اما دوست را به یاری نخوانی که این کمال دوست داشتن است"..
به سراغ کتابهایم می روم، این رفقای صمیمی و ساکتم... تذکره الاولیای عطار را میگشایم:
حکایتی است از ذوالنون مصری:" در سفری زنی را دیدم، از او سوال کردم از غایت محبت. گفت:"ای بطال! محبت را غایت نیست." گفتم چرا؟ گفت:"از آن که محبوب را غایت نیست".
دیوان حافظ را باز می کنم:
منم که شهره ی شهرم به عشق ورزیدن
منم که دیده نیالوده ام به بد دیدن
وفا کنیم و ملامت کشیم و خوش باشیم
که در طریقت ما کافریست رنجیدن
یاد حسین پناهی نازنین افتادم:
تا هستم جهان ارثیه بابامه
سلاماش، همه ی عشقاش، همه ی درداش، تنهایی یاش
وقتی هم نبودم، مال شما
و فروغ عزیز هم که: "دستهایم را در باغچه میکارم، سبز خواهم شد، می دانم... می دانم... می دانم..."
همین الان نغمه ی زیبایی از گیتانجالی رابیند رانات تاگور به خاطرم آمد:
"تو مرا بی پایان آفریدی
و بی پایان است
شادمانی ای که می بخشی
تو این ظرف شکننده را بارها و بارها تهی ساخته ای
و آن را هماره با زندگی ای تازه سرشار ساخته ای....
+ نوشته شده در پنج شنبه 89/8/27ساعت 5:48 عصر توسط لئون
نظرات ( ) |
در تاریخ، صرف نظر از همه عقایدی که ما داریم، و صرف نظر از تعصبی که داریم، به انسانی برخورد میکنیم که نیاز بشر را به داشتن نمونههای اعلای مطلق فضائلی که در روی زمین، انسانی جامع آنها نمیتواند باشد، (حتی در اساطیر هم) و چنین شخصی باید باشد، امّا نیست، برآورده میکند.نیاز انسان را به داشتن مظهر نیرومندی مطلق و قدرت بیشکست که «هرکول»ها را در اساطیر به وجود آورده، و نیازش را به داشتن مظهر سخنی پاک و صادق و زیبا که منشأ آفرینش «دموستنس» در یونان میشود، این ربالنوع، در وجود خویشتن واقعیت بخشیده، چون هم نمونه شمشیر است، و هم نمونه سخن، و مظهر فداکاری مطلق به خاطر انسان، که همواره بشر در اندام موهوم پرومتهها جستجو میکرده، در تاریخ پدید آورده است، نه در اساطیر.به خاطر انسان، از سعادت، از مقام و موقعیت و حرمت خویش میگذرد، و شکست خود و خاندانش را برای مصلحت دیگران تحمل میکند، و حتی مانند پرومته، زنجیر را، و حتی مانند پرومته، کرکس را و تکه تکه شدن جگر را.
علی، ربالنوع انواع گوناگون عظمتها، قداستها، زیباییها و احساسهای مطلق است. از آن گونه مطلقهایی که بشر همواره دغدغه دیدن و پرستیدنش را داشته، و هرگز نبوده، و معتقد شده بود که ممکن نیست در کالبد یک انسان تحقق پیدا کند، و ناچار میساخته است.علی، در همان حد مطلقی که پرومته در اساطیر، روح تشنه و محتاج انسان را از فداکاری اشباع میکرده، و دموستنس از قدرت و صداقت و لطف سخن، و هرکول از قدرت و نیرومندی جسم، و خدایان دیگر از نهایت رقت و محبت و لطافت روح، همه را در یک ربالنوع جمع کرده.
علی، نیازهایی را که در طول تاریخ، انسانها را به خلق نمونههای خیالی، و به ساختن الههها و ربالنوعهای فرضی میکشانده، در تاریخ امروز اشباع میکند.و از همه شگفتتر، همه فضایل مطلقی را که ما ناچار در اسطورهها و ربالنوعهای مختلفی میبینیم، چرا که تصور میکردیم، این احساسهای مطلق در یک ربالنوع، حتی فرضی، قابل جمع نیست، در یک اندام عینی جمع کرده است. جنگهایش را ملاحظه میکنیم و او را مانند یک ربالنوع اساطیری مییابیم که با خونریزی و بیباکی و نیرومندی شدید در حد مطلق پیکار میکند. به طوری که نیاز انسان را به داشتن و بودن یک احساس قدرت مطلق بشری، سیراب میکند.و در کوفه، در برابر یک یتیم، چنان ضعیف و چنان لرزان و چنان پریشان میشود که رقیقترین احساس یک مادر را به صورت اساطیری نشان میدهد، و در مبارزه با دشمن چنان بیباکی و خشونت به خرج میدهد که مظهر خشونت شمشیر است، و شمشیرش (ذوالفقار) مظهر برندگی و خونریزی و بیرحمی نسبت به دشمن در مبارزه است. و در داخل، از این نرمتر، و از این صمیمیتر، و از این پرگذشتتر، پیدا نمیشود.در جای دیگر، علی وقتی میبیند اگر بخواهد به خاطر احقاق حقش شمشیر بکشد، مرکز خلافت و قدرت اسلامی متلاشی میشود، و وحدت مسلمین بر باد میرود، ناگزیر صبر میکند. یک ربع قرن صبر میکند و با شرایطی و در وضعی زندگی میکند که درست احساس پرومته به زنجیر کشیده را در انسان به وجود میآورد.امّا علی، به خاطر انسان، این زنجیر را خود بر اندامش میپیچد. یک ربع قرن خاموشی از طرف روحی که همواره بیقرار است و از ده سالگی وارد نهضت اسلام شده، به تعبیر خودش صبری با طعم احساس انسانی است که «خار در چشم و استخوان در گلو» است...
ادامه دارد...
معلم شهید دکتر علی شریعتی
+ نوشته شده در چهارشنبه 89/8/19ساعت 7:29 عصر توسط سهیل
نظرات ( ) |
شاید برایت خنده آور باشد اما می گویم... اعتراف برایم سخت نیست وقتی تو شنونده اش باشی. وقتی تو دستهایم را میگیری و مدام مرا می پایی، هی مراقبی که نکند یک وقت بی حواس اشکی از گوشه ی چشمم بی آنکه تو متوجهش بشوی در برود و پس از غلتیدن روی گونه هام هوا را بشکافد و روی زمین بخشکد...
همیشه عاشق این بودی که اشکهایم را وسط هوا بقاپی و مز مزه شان کنی..
می گفتی: " هی..پسر...چه کیفی دارد این دزدی!! که این اشک قاپیدن هم عالمی دارد که چقدر این اشکهایت شورند که چقدر گرم اند، که چقدر سنگین اند...
همیشه وقتی غمگین بودم کنارم می نشستی، یا شاید مقابلم... بهم چشم می دوختی و می گفتی:
" که چقدر امروز دلگیر است، که دنیا چرا اینجوری است، که چقدر خسته ای از دست آدمها و حرفهاشان"..کمی از همین جور حرفها و سپس خطابم می کردی: که" بگو رفیق... اعتراف کن برادر... کمی از دردهایت را به من ببخش، تقسیم کن دلتنگی های آن دل وا مانده را.. که اصلا چقدر تو نامردی، که چقدر تک خوری، که هرگز نباید بار غمها را تنهایی بکشی، که نمی شود همیشه همه ی غصه ها را خودت بخوری.. که دوستی به چه دردی می خورد اصلا؟؟؟!!
شاید کمی لوس میکردی خودت را، اما دلنشین بودی...این جور وقتها یاد شاملوی بزرگ می افتادم و در دلم غزلی زیبا شاید چیزی شبیه این یکی را تقدیمت می کردم:
"دوستش می دارم
چرا که می شناسمش به دوستی و یگانگی
شهر
همه بیگانگی و عداوت است
هنگامی که دستان مهربانش را به دست میگیرم
تنهایی غم انگیزش را در می یابم
اندوهش غروبی دلگیر است
در غربت و تنهایی
هم چنان که شادیش..."
هی همینجوری برایت حرف می زدم و حرف می زدم.. نگران این هم نبودم که تو چه فکری می کنی درباره ام.. که شاید پیش خودت بگویی که چقدر این آدم پپه( به فتح پ ) است، چقدر ساده است این جوان، که چقدر دردهایش ابلهانه است، که چقدر غمهایش دور است. انگار این آدم روی زمین راه نمی رود و اصلا توی باغ این دنیا نیست..
(یاد سید علی صالحی عزیز افتادم و شعر زیبایش که شاید خطاب به کسی چون من باشد:
"که اصلا ای ساده تو اهل کجایی؟؟
اهل کجایی که خیره به آسمان حتی پیش پای خودت را نمی پایی...")
که اصلا به تو چه مربوط که شصت هزار بوسنیایی در بالکان کشته شدند و به چهل و چهار هزار زن تجاوز شد و چه می دانم بعد از قتل عام سربرنیستا " رادوان کارادزیچ" قصاب سر بالا گرفت و باد به غبغب انداخت و پایکوبی کرد و جهانیان هم که هیچ.. حتی ککشان هم نگزید..
که ای پسر مگر تو وکیل دو میلیون کامبوجی هستی که در اردوگاههای مرگ خمرهای سرخ( به کسر خ و م ) از بچه و جوان و پیر و زن و مرد وحشیانه زنده به گور می شدند؟؟
یا اصلا واقعه ی هولناک قتل یک میلیون و نمی دانم چند هزار رواندایی به دست همدیگر را فراموش کن....
همیشه می گفتی هرگز نباید از انسانها نا امید بشوی، که آدمها را سرزنش نکنید، از جنگ بیزار باشید، که نفرتتان را بر اسلحه ها آوار کنید که ما آدم ها تقصیری نداریم...
از یوسف میگفتی و " لا تثریب علیکم" ش.. که او هم برادران بی وفا و نامهربانش را کیفر نکرد، از اشتباهشان در گذشت..
می گفتی سیاستمدارها انسانها را به جان هم می اندازند تا از آب گل آلود ماهی بگیرند و چند صباحی بیشتر بر گرده ها سوار مانند، که مرز میسازند، زنجیر می بافند بر اندیشه ها و دست ها و پاها بند میزنند، که به بردگی میکشند...
میگفتی:.." نا امید مباش رفیق...نا امید مباش، که، ما همه با هم برادریم که همه انسانیم...
+ نوشته شده در شنبه 89/8/15ساعت 11:45 صبح توسط لئون
نظرات ( ) |
رفتن سخت بود، دشوار... ممکن نبود، نمی شد...
می خواستمش، دوستش می داشتم، لبخندش دلنشین بود... نمی توانستم بمانم، باید می فهمید...باید درکم میکرد.
تنهایی می خواستم، فردیتم تهدید شده بود، قلعه یگانگی ام در شرف فتح بود، دنیای وحدانیتم در مرز نابودی قرار داشت...
مردد بودم بین ماندن و رفتن. دردناکترین احساس است برای اویی که بزرگترین حرام دنیایش رنجاندن دیگری است...
وقتی تفهیمی نیست، درک متقابلی وجود ندارد، جدایی، به گمانم بهترین کار است، کار سازترین چاره است.
وقتی به رویاهای هم می خندیم، امیدهایمان را به سخره می گیریم، غم هایمان را نادیده می انگاریم، از شادی هایمان بی تفاوت می گذریم...دیگر چه دوستی ای؟؟؟ نباید از رفاقت سخن به میان آورد، هرگز از خویشاوندی نباید دم زد که ما دو بیگانه ایم که دو نارفیق ایم، که دو تنهاییم...
نترس! تنها نمی مانی. همیشه کسی هست که برای لبخند زیبایت بمیرد...
اگر از تاریکی بترسی، از ظلمت بهراسی هرگز از آن خلاصی نمی یابی... زنجیر ظلمت را به پایت نبند، بند تاریکی را از وجودت رها کن.. تو آزادی... رها شده ای...
برای یک بار هم که شده این حس زیبا را باور کن، با تمام وجودت لمسش کن... زنجیرها همه پاره شده اند..طنابها گسیخته اند.. تو اکنون در آسمانی! باز کن دستهای مهربانت را و به تقلید کبوتران پرو بالی بزن، دست و پایی تکان بده... سر از زمین بردار، به آسمان خیره شو...
+ نوشته شده در سه شنبه 89/8/11ساعت 10:19 عصر توسط لئون
نظرات ( ) |
اکنون یک "دختر" ، ملاک ارزشهای پدر می شود، وارث همه مفاخر خانواده میگردد و ادامه سلسله تیره و تباری بزرگ،سلسله ای که از آدم آغاز میشود و بر همه راهبران آزادی و بیداری تاریخ انسان گذر می کند و به ابراهیم بزرگ می رسد و آخرین حلقه این "زنجیره عدل الهی" ، زنجیر راستین حقیقت، "فاطمه" است.
خانه فاطمه و خانه محمد کنار هم است.فاطمه تنها کسی است که با همسرش علی در مسجد پیامبر، با او هم خانه اند، این دو خانه را یک خلوت دو متری از هم جدا می کند و دو پنجره روبروی هم،خانه محمد و فاطمه را بهم باز می کند.هر صبح پدر دریچه را می گشاید و به دختر کوچکش سلام می دهد.
هرگاه به سفر می رود،در خانه فاطمه را می زند و از او خداحافظی می کند، فاطمه آخرین کسی است که با او وداع می کند،و هر گاه از سفر باز می گردد، فاطمه اولین کسی است که به سراغش می رود،در خانه فاطمه را می زند و حال او را می پرسد.
در برخی متون تاریخی تصریح دارد که : "پیغمبر چهره و دو دست فاطمه را بوسه می داد."
اینگونه رفتار بیشتر از تحبیب و نوازش دختری از جانب پدر مهربانش معنی دارد. "پدری دست دخترش را می بوسد" ، "آنهم دختر کوچکش را". چنین رفتاری در چنان محیطی یک ضربه انقلابی بر خانواده ها و روابط غیر انسانی محیط بوده است."پیغمبر اسلام دست فاطمه را می بوسد" . چنین رفتاری چشم های کم سوی بزرگان و سیاستمداران و توده مردم "مسلمان" پیرامون پیغمبر را به عظمت شگفت فاطمه می گشاید و بالاخره چنین رفتاری از جانب پیغمبر به همه انسان ها و انسان های همیشه ، می آموزد از عادات و اوهام تاریخی و سنتی نجات یابند، به مرد می آموزد که از تخت جبروت و جباریت خشن و فرعونیش در برابر زن فرود آید و به زن اشاره می کند که از پستی و حقارت قدیم و جدیدش که تنها ملعبه زندگی باشد،به قله بلند شکوه و حشمت انسانی فراز آید!این است که پیغمبر، نه تنها به نشانه محبت پدری، بلکه همچون یک "وظیفه" ، یک "ماموریت خطیر" از فاطمه تجلیل میکند...
ادامه دارد...
معلم شهید دکتر علی شریعتی
برگرفته از کتاب "زن"
+ نوشته شده در یکشنبه 89/8/9ساعت 4:56 عصر توسط سهیل
نظرات ( ) |