سفارش تبلیغ
صبا ویژن

عاشقانه ای کبود....

رفتن سخت بود، دشوار... ممکن نبود، نمی شد...
می خواستمش، دوستش می داشتم، لبخندش دلنشین بود... نمی توانستم بمانم، باید می فهمید...باید درکم میکرد.
تنهایی می خواستم، فردیتم تهدید شده بود، قلعه یگانگی ام در شرف فتح بود، دنیای وحدانیتم در مرز نابودی قرار داشت...
مردد بودم بین ماندن و رفتن. دردناکترین احساس است برای اویی که بزرگترین حرام دنیایش رنجاندن دیگری است...
وقتی تفهیمی نیست، درک متقابلی وجود ندارد، جدایی، به گمانم بهترین کار است، کار سازترین چاره است.
وقتی به رویاهای هم می خندیم، امیدهایمان را به سخره می گیریم، غم هایمان را نادیده می انگاریم، از شادی هایمان بی تفاوت می گذریم...دیگر چه دوستی ای؟؟؟ نباید از رفاقت سخن به میان آورد، هرگز از خویشاوندی نباید دم زد که ما دو بیگانه ایم که دو نارفیق ایم، که دو تنهاییم...
نترس! تنها نمی مانی. همیشه کسی هست که برای لبخند زیبایت بمیرد...
اگر از تاریکی بترسی، از ظلمت بهراسی هرگز از آن خلاصی نمی یابی... زنجیر ظلمت را به پایت نبند، بند تاریکی را از وجودت رها کن.. تو آزادی... رها شده ای...
برای یک بار هم که شده این حس زیبا را باور کن، با تمام وجودت لمسش کن... زنجیرها همه پاره شده اند..طنابها گسیخته اند.. تو اکنون در آسمانی! باز کن دستهای مهربانت را و به تقلید کبوتران پرو بالی بزن، دست و پایی تکان بده... سر از زمین بردار، به آسمان خیره شو...
+ نوشته شده در سه شنبه 89/8/11ساعت 10:19 عصر توسط لئون نظرات ( ) |