سفارش تبلیغ
صبا ویژن

مذهب عشق

سینه تنگ من و بار غم او ...

امروز به خودم گفتم بدک نیس بعد از یه روز سخت کاری و اینهمه حساب و کتاب خودمو به یه بستنی قیفی با طعم توت فرنگی مهمون کنم. از پله ها پریدم پایین و بدو بدو سمت یخچال علی اقا بقال هجوم بردم. یه بستنی برداشتم و برا اولین بار در حال حرکت هدفون ام پی تری پلیرو تو گوشم گذاشتم(راستش قبلنا نمیدونستم میشه در حال حرکتم به موسیقی گوش داد!!)صداشو تا بیست و سه بالا بردم!!! وای چقدر عصیان!! این گوشای من تا حالا صدای بالای 17 این ام پی تری رو نشنیده!!
با خودم قرار گذاشتم یه راه جدید کشف کنم، از خیابونی رفتم که تا حالا ندیده بودمش.. ای کاش میشد تو زندگی هم همینجور رفتار کرد.. یه روز که خیلی خسته ای، از دیگرون و بیشتر از خودت!! یه کوله پشتی برداری و با یه بستنی تو دستت راه بیفتی... فقط بری و بری..بیخیال مقصد..بیخیال گم شدن، بیخیال ترس، بیخیال جون، بیخیال نون...
آهنگ اول از lesiemپلی شد :
Where, you wanna stay?
No one there to guide your way.
So many roads to choose. Win or loose.
Fight, the tears of defeat.
they’ll turn from bitter to sweet
Follow me, to where you belong
you’ll find a place to carry on.
و من تو این فکر که چه معجزه ای میتونه این حال لعنتیمو، این تلخی مدامو به شیرینی و آسودگی بدل بکنه؟؟سرمو بلند کردمو و یه پارک جلو چشم دیدم، دو متر جلوترم دو تا یا کریم مشغول دونه خوردن بودنو و بغ بغو کردن، سه تا گنجشک و یه دونه پرنده ی بزرگترم که نمی دونم چی بود داشتن شلوغ کاری میکردن.
این بار صدای داریوش بود:
...انگار با هم غریبه ایم
خوبی ما دشمنی یه
کاش من و تو می فهمیدیم
اومدنی... رفتنیه...
اومدنی...رفنتیه...
و من تو این فکر که چقد اینجا آشناس...
ای دل غافل.. یه دفه مثل تام و جری یه لامپ بزرگ بالا سرم روشن شد که : ای پسر این همین پارک جلو بیمارستانه که صبحها ساعت7:45 از جلوش رد میشی و وقت ناز کردن شمشمادهاش ارزو میکنی که ای کاش بری تو چمنهاشو به پشت بخوابی و یه دل سیر آسمونو ابراشو تماشا کنی..
کسی حرف منو انگار نمی فهمه
مرده، زنده، خواب و بیدار نمی فهمه
درد ما رو در و دیوار نمیفهمه
واسه تنهایی خودم دلم میسوزه
قلب امروزی من خالی تر از دیروزه....


+ نوشته شده در یکشنبه 89/4/20ساعت 2:27 عصر توسط لئون نظرات ( ) |


برای استاد و مرادم...

 

dr12

 از این جا ره به جایی نیست
جای پای رهروی پیداست
کیست این گم کرده ره ؟ این راه ناپیدا چه می پوید؟
مگر او زین سفر ، زین ره چه می جوید ؟
از این صحرا مگر راهی به شهر آرزویی هست ؟
به شهری کاندر آغوش سپید مهر
به باران سحرگاهیی خدایش دست و رو شسته است.
به شهری کز همان لحظه ی ازل
بر دامن مهتاب عشق آرام بغنوده است.
به شهری کش پلید افسانه گیتی
سر انگشت خیال از چهره ی زیباش بزدوده است.
کجا ای ره نورد راه گم کرده ؟
بیا برگرد !
به شهری بر کناره ی پاک هستی ،
به شهری کش به باران سحرگاهی
خدایش دست و شسته است.
به شهری کش پلیدی های انسان این پلید افسانه ی هستی
در این صحرا به جز مرگ و به جز حِرمان
کسی را آشنایی نیست.
بیا برگرد آخر ، ای غریب راه !
کز این جا ره به جایی نیست.
نمی بینی که آن جا
کنار تک درختی خشک
ز ره مانده غریبی ره نوردی بی نوا مرده است؟
و در چشمان پاکش ، در نگاه گنگ و حیرانش ،
هزازان غنچه امید پژمرده است؟
نمی بینی که از حسرت (( کمد صید بهرامیش افکنده است ))
و با دستی که در دست اجل بوده است ،
بر آن تک درخت خشک
حدیث سرنوشت هر که این ره را رود ، کنده است:
که : « من پیمودم این صحرا ، نه بهرام است و نه گورش »
کجا ای ره نورد راه گم کرده ؟
بیا برگرد !
در این صحرا به جز مرگ و به جز حِرمان ،
کسی را آشنایی نیست.
ازین صحرا مگر راهی به شهر آرزویی هست؟
بیا برگرد آخر ، ای غریب راه !
کز این جا ره به جایی نیست.
( دفتر های سبز )
«دکتر علی شریعتی »
توضیح:اثر گرافیکی از آقای بهنام نیکزاد


+ نوشته شده در یکشنبه 89/3/30ساعت 12:28 صبح توسط سهیل نظرات ( ) |


روزی که بی تو میگذرد، روز محشر است...

عشق در سودای شادی خود نیست
و هیچ پروای غم خویش ندارد
بلکه تمامی دل در گرو شادی دیگری نهاده
و در میان دوزخ نومیدی، بهشت می آفریند..
این نغمه را پاره ای از خاک سرود که لگد کوب گاو و گاو آهن بود..
اما پاره سنگی از جویبار آواز برآورد و این ترانه به پاسخ برخواند:
عشق جز در سودای خویش نیست
برای شادی خویش دیگری را در بند میکشد
و از رنج دیگری شاد میشود
و در میان بهشت دوزخ می آفریند..
ویلیام بلیک..
شاید تنها کاری که آدمها بلدند، زخم زدن باشد، رنجاندن..و چه خوب به وظیفه شان عمل میکنند..
نباید ازشان رنجید، تنهایند، گناهی ندارند...حتی اگر نخواهند، حتی اگر مهربان باشند، همین که نزدیکت میشوند،... زخمی ات  میکنند.. و تو تنها و بی پناه، غریب و بی کس.. باید امیدشان بدهی، آغوشت را مامن دردهایشان کنی و به نجوا در گوشهایشان بخوانی که نترس، که تو تنها نیستی، که من هستم که دستهایم هم هست که چشمهایم، تمام امیدم، آرزویم، ایمانم، عشقم،آغوشم...
شکستهایم به من آموختند که ساده عشق بورزم، که بی چشمداشت بخواهمش، که عشق ورزیدن پاداشی ندارد.. که اگر پاداشی باشد جز درد و اندوه و اشک و حسرت نیست...
که شاید تو تنها برای این اینجایی که ببینی امدن آدمها را و بعد از رفتنشان زخمها را تک تک بشماری.. که تنها بمانی با این بدن مجروح و قلب زخمی، در سلولی که زندگی نام نهاده ای...
اگر انسانها برای هم حرمت قائل باشند، اگر واقعا از صمیم قلب بخواهند دیگری را..هرگز اویی را که دوستش دارند.. ناراحت نمیکنند...رنجش نمیدهند..گریانش نمیکنند...
انتظار ..شاید سخت ترین کار دنیاست.. آنهم برای کسی که بیتاب است و به اویی که صمیمانه دوستش دارد نیاز دارد..
اویی که شاید هرگز نیاید، شاید دیگر نخواهدش، اویی که شاید حالا دستهایش گرما بخش سردی دستهای دیگری باشد..
چه میشود کرد؟؟؟ دنیا اینجوری است..
باید اویی را که دوستش داری بسپری به دستان مهربان خداوند.. به آغوش پر از مهر پروردگار... که ای خدایی که مهربانی و راز دل ما میدانی.. مراقبش باش..بنوازش، در دریای رحمتت غوطه ورش کن.. که او دوست من است، خویشاوندم است..روزی آغوشش مرهم دردهایم بود و دستهایش گرمابخش وجودم.. حالا که نیست چه باک..تو که هستی.. و مهربانیهایت..و رحمتت و ایمانت...

پس نوشت: از سعدی یاری طلبیدم و عاشقانه هایش..
دلی که عاشق و صابر بود مگر سنگ است
ز عشق تا به صبوری هزار فرسنگ است
برادران طریقت نصیحتم مکنید
که توبه در ره عشق آبگینه بر سنگ است
...بکش چنان که تو دانی که بی مشاهده ات
فراخنای جهان بر وجود ما تنگ است...


+ نوشته شده در پنج شنبه 89/3/20ساعت 11:29 عصر توسط لئون نظرات ( ) |


عزیز من!

 

 

 عزیز من!
شب عمیق است، اما روز از آن هم عمیق تر است. غم عمیق است اما شادی از آن هم عمیق تر است
دیروز، نزدیک غروب، باز دیدمت که غمزده بودی و در خود.
من هرگز ضرورت اندوه را انکار نمی کنم، چرا که می دانم هیچ چیز مثل اندوه، روح را تصفیه نمی کند و الماس عاطفه را صیقل نمی دهد، اما میدان دادن به آن را نیز هرگز نمی پذیرم، چرا که غم حریص است و بیشتر خواه و مرز ناپذیر، طاغی و سرکش و بدگام.
هر قدر که به غم میدان بدهی، میدان می طلبد و باز هم بیشتر و بیشتر..
هر قدر در برابرش کوتاه بیایی، قد می کشد، سلطه می طلبد و له میکند...
غم عقب نمی نشیند مگر آنکه به عقب برانی اش، نمی گریزد مگر آنکه بگریزانی اش، آرام نمی گیرد مگر آنکه بیرحمانه سرکوبش کنی...
غم هرگز از تهاجم خسته نمی شود و هرگز به صلح دوستانه رضا نمی دهد.
و چون پیش آمد و تمامی روح را فرا گرفت، انسان بیهوده میشود و بی اعتبار و نا انسان و ذلیل غم و مصلوب بی سبب.
من، مثل تو، می دانم که در جهانی اینگونه دردمند، بی دردی آنکس که می تواند گلیم خود را از دریای اندوه بیرون بکشد و سبکبارانه و شادمانه بر ساحل بنشیند، یک بی دردی ددمنشانه است و بی غیرتی است، و بی آبرویی و اسباب سرافکندگی انسان.
آنگونه شاد بودن، هرگز به معنای خوشبخت بودن نیست، بل فقط به معنای نداشتن قدرت تفکر است و احساس و ادراک، و با این همه، گفتم که، برای دگرگون کردن جهانی چنین افسدره و غمزده و شفا دادن جهانی چنین دردمند، طبیب، حق ندارد بر سر بالین بیمار خویش بگرید و دقایق معدود نشاط را از شالهای طولانی حیات بگیرد.
چشم کودکان و بیماران، به نگاه مادران و طبیبان است.
اگر در اعناق آن، حتی لبخندی محو ببینند، نیروی بالندگی شان چندین برابر می شود.
به صدای خنده ی خالص بچه ها گوش بسپار و به صدای دردناک گریستنشان، تا بدانی که این، سخنی چندان پریشان نیست.
عزیز من!
این بیمار کودک صفت خانه ی خویش را از یاد مران!
برگرفته از کتاب "چهل نامه ی کوتاه به همسرم"
نادر ابراهیمی


برای دانلود سخنرانی استادالهی قمشه ای با موضوع شرح گلشن راز قسمت سوم اینجا کلیک کنید.
برای دانلود قسمت چهارم اینجا کلیک کنید.
برای دانلود سخنرانی /علی تنهاست/ از دکتر شریعتی اینجا کلیک کنید.
برای دانلود کلیپ صوتی از مرحوم اخوان با عنوان فریاد اینجا کلیک کنید.


+ نوشته شده در شنبه 88/12/22ساعت 10:59 عصر توسط سهیل نظرات ( ) |


بازشناسی هویت ایرانی_اسلامی

راستش من و آقا سهیل تصمیم گرفتیم از این بعد تو این وبلاگ فضایی فراهم کنیم که بتونیم با رفقا کتابهایی رو که خوندیم به اشتراک بگذاریم.
یه بخش آزمایشی جدیدم به اسم کتابهای درخواستی افتتاح کردیم که دوستان می تونن از طریقش کتابهایی که نیاز دارند رو به ما معرفی کنند و ما هم درحد توانمون برای دانلود در اختیارشون بزاریم.
کتابی که امروز برا معرفی کردن انتخاب کردم یه اثر زیبا و به یاد ماندنی از دکتر علی شریعتیه:

بازشناسی هویت ایرانی اسلامی

کتاب باز شناسی هویت ایرانی و اسلامی دارای پنج پخش به شرح زیر است:
1-تاریخ ایران اسلامی تا صفویه
2-بازگشت به خویش
3-تولد دوباره اسلام
4-دریغ ها
5-ضمیمه ها( که دارای دو بخش است)
الف-تشیع
ب-ممالک همجوار
بزرگترین بیماری در یک اندیشه، عوام زدگی و مظهر عوام زدگی، تعصب شدید است که باعث میشود که ابزار تبدیل به هدف بشود و هدف از بین برود.

دیکتاتوری و آزادی، از اینجا ناشی نمی شود که یک مکتب خود را حق می شمارد یا ناحق، بلکه از اینجا ناشی می شود که آیا حق انتخاب را برای دیگران قائل است یا قائل نیست. باید بین دعوت همه به اسلام با تحمیل اسلام بر همگان تفاوت قائل شد.
تحمیل اسلام بر همه کاری است که پیش از همه، قرآن خود، آنرا نفی کرده است:
لا اکراه فی الدین، قد تبین الرشد من القی
اجبار و فشاری در دین نیست، رشد از غی باز شناخته شده است
در این ایه فشار و اکراه، یا دیکتاتوری مذهبی به صراحت نفی شده است.

قابل مطالعه و پر معنی است که فقهای خشک و قضات دستگاه خلافت، روشنفکران آزاده ای را که به قشریات مذهبی و ظواهر رسمی و عامیانه و دیکته شده ی مذهبی پای بند نبودند و یا دارای عصیانهای فکری فلسفی بودند و یا افکار مذهبی آزادانه ای داشتند و یا کسانی را که می خواستند به این جناح فکری متهم کنند، عموما زندیق می خواندند.

پیش از اسلام سبز رنگ مزرعه بود و آبی رنگ آسمان و آفتابی رنگ طلا و خاکستر و نقره... و پس از اسلام سبز رنگ شعار محبت علی شد و رنگ نخلستانهای خرم علی شد و آبی رنگ دوست داشتن شد و آفتاب رنگ عشق شد و خاکستری رنگ میعادگاه با دوست شد.

اسلام معجزه اش کتاب است و زیبایی سخنش، و عرب اصلا خط نداشت و یک صفحه کتاب نداشت. اسلام قلم را عزیزترین هدیه ی دینی و خدایی می داند و آنرا حلقه ی مقدس پیوندی زیبا و بزرگ و راستین و بدان سوگند یاد می کند و مریم را که با روح القدس ازدواج میکند و با کلمه مادر میشود می ستاید و عرب اینها را چه میفهمد؟
او دنیایش دنیای شمشیر است و غارت و برده و شتر و بتهای خمیری و خرمائی و سنگی، اسلام پیام نور دارد و گرما و صداقت و ایمان و عشق بزرگ و طواف کعبه و ذبح اسماعیل و عرب آرزویش اینها نیست.
او کعبه را هم که میستاید و آباد نگه می دارد نه برای کعبه است و نور خدا. برای رونق مکه است و رواج بازار تجارت و سیادت قریش.
اسلام اینها را میدانست و تاریخ نیز آنرا نشان داد و نشان داد که اسلام در میان عرب ظاهر شد و پیامبر اسلام عرب را به خویش خواند، اما هر جا از اسلام شناسی سخنی هست و فرهنگ غنی اسلام و تمدن درخشان و گرانبهای اسلام، در بیرون از عربستان است و در غیر عرب..

برای من که کتاب خیلی مفیدی بود، امیدوارم شما هم استفاده ی لازم رو ازش ببرید و در ضمن ما رو از نظرات راهگشاتون محروم نفرمایید.


+ نوشته شده در جمعه 88/12/14ساعت 7:2 عصر توسط لئون نظرات ( ) |


آشنای غریب...

 به خلوت خویش گریخته ام، قلمم را به دادخواهی میخوانم و با او به درد گفتن مینشینم و همه ی آن حرفهایی که در این دنیای کور و کر مخاطبی ندارند، در جان او که خدا به جانش سوگند میخورد میریزم و غم غربت و درد تنهایی را با قلمم میگویم و میشنوم..
نمیدانی این روزها چه زجری میشکم، سرشار از اندوهم..
دشوار است دیدار چهره هایی پر از عشق و مهربانی و مشاهده ی تلاش خستگی ناپذیر و فداکارانه شان برای رام کردن روحی که هجرت را در عمق نهادش به گونه ای طوفانی دمادم عاصی تر احساس میکند.
اطرافیانم مرا با مرغ خانگی!! اشتباه گرفته اند، دوستان نزدیکم، کبوتر وحشی ام میخوانند، اما همه در اشتباهند من نه مرغ خانگی ام و نه کبوتر، روحم بازی وحشی است که از قفس و دیوار و سقف و جمعیت هراس دارد و به آبادی و آدمیزاد وحتی نوازش و آشنایی بیگانه است.
می خواهند رامم کنند، دست آموز و اهلی و پای بند آشیانه ام کنند، بهترین جای خانه را به من داده اند، بهترین غذاها را برایم فراهم کرده اند، بهترین بسترها را در زیر پایم گسترانده اند، از سر ایمان و با شوق و شور تمام مرا مینوازند، با دستهای گرم و نرم و مهربانشان سروبالم را نوازش میکنند.
هر روز و هر شب و هر ساعت و دقیقه و همه وقت مرا میپایند، لحظه ای از من غافل نیستند..
این مهربانی ها و نوازش ها و فداکاری ها آزارم میدهد( من اینجا از نوازش نیز چون آزار ترسانم)اینها میخواهند اینجا باشم، بمانم، راحت باشم، بهم خوش بگذرد، آنها غرضی ندارند، نه چشم به گوشتم دارند و نه پرهایم را برای متکاهایشان میخواهند، اینها جز نوازش و دوستی تقصیری ندارند..
اما من همچنان در کمین فرار، خاموش نشسته ام، با کسی نمی جوشم، سپاسگذار نیستم، حق شناس نیستم، مهربانی ها و فداکاریها را با سردی و بی تفاوتی جواب می دهم، حتی اخم هم دارم، انگار آزارم میدهند..
این دیگر چه جانوری است؟؟؟ وحشی، وحشی، وحشی!!
برای من همان صحراها و شکاف کوهها و در و دشتهای بی کس و هولناک خوب است، که از طوفان شلاق خورم و از بادها تازیانه و در پیچ و خم ابرها گم و سرگردان شوم و عاقبت گوشه ای بیفتم و تنهای تنها بمیرم و دلی و چشمی مرگ مرا خبردار نشود و از گورم هم نشانه ای نباشد، خاک شوم و به باد روم..هیچ، هیچ....
تو بگو چه کنم؟؟ اهلی نمیشوم! مرا خانگی نساخته اند، نمیتوانم خانگی شوم و با آنها که همجنس من نیستند خو بگیرم.
نمیدانی چقدر کوشیدم تا مانند آنها اهلی و رام بشوم وبه زندگانی خو بگیرم، اما نشد، نتوانستم..
اینجا هر نازی زنجیری است که بر پایم می نهند، هر دست نوازشگری پنجه ای می شود که حلقومم را میفشرد، هر نگاهی، نگاه ستایش آمیزی نیشتری میشود که در مغز استخوانم فرو میبرند..
چقدر تحمیل یک زندگی بی درد بر یک روح دردمند زجرآور است!!!
یقین کردم اینجا جای من نیست، بر روی این زمین غریبم، این آسمان سقف خانه ی من نیست، نباید به اینجا می آمدم، اینجا تبعیدگاه من است، اینجا سرزمین محکومان است، جزیره ای دوردست و ناشناس، قلعه ی استوار و عبوس و گنگ مغضوبین، قوم مطرود..
چه تنگنای تاریک و خفقان آوری! با دیوارهای بلند و قطور، برج های سیاه وعبوس، تنها، بیکس، چشم به راه! سالیانی خود را به در و دیوار زدم تا مگر راهی پیدا کنم، بگریزم، اما نشد، زیرا نمی شد تا مجروح و خسته و مایوس افتادم، تلاش بیهوده بود.
هیچ دری به بیرون باز نشد، هیچ کسی از بیرون نیامد و من چه تلخ آنرا تجربه کردم.
پس چه باید کرد؟ این سرزمین را با عقل مصلحت اندیش ساخته اند، پس باید با عقل مصلحت اندیش در آن زیست و چاره ای دیگر پیدا نیست. خواستم چنین کنم اما اینگونه نبودم و این دوگانگی عذابم میداد...
خود را در خویش گم کردن و نیافتن رنجی است که در تصور نمی گنجد و من آنرا در دلم احساس کرده ام.
برگرفته از کتاب هبوط.
معلم شهید دکتر علی شریعتی...

برای دانلود سخنرانی استادالهی قمشه ای با موضوع شرح گلشن راز قسمت اول اینجا کلیک کنید.
برای دانلود قسمت دوم اینجا کلیک کنید.
برای دانلود سخنرانی زیبا و اعجاب انگیز /حسین وارث آدم/ از دکتر شریعتی اینجا کلیک کنید.
برای دانلود کلیپ صوتی از مرحوم احمد شاملو اینجا کلیک کنید.
برای دانلود متن 52 سخنرانی از استاد الهی قمشه ای اینجا کلیک کنید.
                                                                                                                                                                                                                                                                                                                                                                                                                     


+ نوشته شده در چهارشنبه 88/12/12ساعت 5:36 عصر توسط سهیل نظرات ( ) |


زبان دستها...

عشق و دستها

تو هنوز با زبان دستها آشنا نیستی؟؟حیف! حیف! کاش می توانستم زبان دستها را به تو بیاموزم.
دستها حرفهای خاص خودشان را میزنند، حرفهایی را که زبان بلد نیست، نگاه بلد نیست، لبها هم بلد نیستند، قلم ها بلد نیستند، شعرها بلد نیستند، موسیقیها بلد نیستند، خیال هم بلد نیست، حرفهای دستها حرفهای دیگری است، بعضی حرف ها را فقط دست ها به هم می گویند، فقط دست ها، فقط دست ها، فقط دستها...
در یک لحظه ی خاصی که به گفتن نمی آید، نمی توان بیان کرد که چگونه لحظه ای است، نمی توان پیش بینی کرد که کی فرا میرسد، اما هر وقت آن لحظه ی خاص مرموز پر هیجان و محرم فرا رسید، دست ها خودشان می فهمند
ناگهان، بی هیچ مقدمه ای، بی هیچ تصمیمی، اراده ای، به سراغ هم می آیند و انگشت ها در آغوش هم میخزند و با هم گفتگو میکنند، با هم حرف می زنند، خیلی روشن، خیلی ظریف، خیلی نرم، خیلی خوب...
چه حرف هایی! چه حرفها!
گفتگویشان زمزمه ی خاموشی است که در فضا منتشر نمیشود، به بیرون سرایت نمیکند، مثل حرف های زبان توی هوا، توی فضای خارج نمی ریزد که باز از توی هوای خارج، از فضای نامحرم و آلوده و وقیح بیرون باز بریزد توی گوش و از راهرو پر پیچ و خم و تنگ و تاریک و دور و دراز و چرب و کثیف گوش بگذرند و راه دراز و صعب العبوری را طی کنند و بخورند به پرده ی گوش و پرده ی گوش حرف ها را تحویل بدهد به عصب و ...هو...یک خروار کارهای اداری و تشریفاتی و رسید و امضا.... ارسال و اعزام تا حرفی که از نوک زبان پریده، بیرون شنیده شود.
اما دستها اینجور حرف نمی زنند، حرف ها نمی روند بیرون که بعد بیایند تو، اصلا دست ها احتیاجی ندارند که حر ف هاشان را توی کوزه ی کلمات بریزند و به وسیله ی این ظرف های صدا دار بیگانه ی آلوده و مستعمل حمل کنند..
دستها سر پیش هم می آورند، مثل دو قمری، دو کبوتر، سر در پر هم می برند و با هم نجوا میکنند، چنانکه هوا نمی فهمد، فضا نمی شنود، کلمات خبر نمی شوند، گوش به کار نمی آید، این همه واسطه و وسیله در کار نیست.
سر پیش هم می آورند، سر در سینه ی هم فرو می برند و پنهان از همه ی دنیا، دور از چشم زبان و گوش و فضا و هوا و این و آن با هم حرف می زنند، حرف های خودشان را می زنند، زمزمه ی عاشقانه می کنند، گفتگو می کنند، درد دل می کنند، گله می کنند، با هم عشق می ورزند، با هم از هم سخن می گویند، با هم از آشنایی، از دوستی و از خویشاوندی می گویند، با هم سوگند می خورند، با هم پیمان می بندند، چه قشنگ پیمان می بندند! چه قشنگ! ندیده ای!؟ احساس نکرده ای!
نمی دانی که چه صمیمیتی است در دستها، چه مهر و خلوص و محرمیت پی عاطفه ای است در دست ها، چقدر دست ها می توانند هم را دوست بدارند، دست ها قهر نمی کنند، با هم قهر نمی کنند، زود همدیگر را می بخشند، اگر دستی از دست دیگر دلگیر شد تا به عذر خواهی آمد و سرش را روی سینه ی او گذاشت فوری او را می بخشد، فوری او را در آغوش می کشد، فوری همه چیزهای بد، خاطره های بد، تقصیرهای بد، کارهای بد را فراموش می کنند، چقدرها دستها مهربانند، زود همدیگر را می بخشند، زود..
معلم شهید، علی شریعتی...

برای دانلود کتاب لیلی و مجنون از نظامی اینجا کلیک کنید
برای دانلود شعر میراث با صدای مرحوم اخوان ثالث اینجا کلیک کنید
برای دانلود  قسمت اول سخنرانی زیبا و پر احساس، آری اینچنین بود برادر از دکتر علی شریعتی اینجا کلیک کنید
برای دانلود قسمت دوم سخنرانی اینجا کلیک کنید.
برای دانلود سخنرانی شورانگیز استاد الهی قمشه ای درباره ی عشق و دوستی اینجا کلیک کنید.


+ نوشته شده در جمعه 88/12/7ساعت 12:5 صبح توسط سهیل نظرات ( ) |


<   <<   11   12      >