سفارش تبلیغ
صبا ویژن

مذهب عشق

شعری از چگوارا...

چگوارا
...شادی و امید...
به یاد می آورم
امید به آینده
اندوه آدمی را می شوید.
همه چیز
در حال تکامل است،
قاعده قصه همین است
حلاوت حیات و
ترانه هستی
همین است.
به یاد می آورم
انگار همین دیروز بود
آسمان هاوانا آبی بود
برای کارگران
از رهایی دربندماندگان سخن می گفتم.
حالا
اینجا
باران از سفر بازمانده
زمین، شسته
شوق، کامل
دامنه ها، سرسبز
و شادمانی
مشغول زری بافی لحظه به لحظه زندگی ست.
و این همه
زیر نورِ ولرم آفتاب و
آواز پرنده می گذرد.
شکوه آدمی
حلاوت حیات
ترانه هستی... !
هستی همین است و
قاعده قصه همین!
کلمه نجات
می توانستم شاعری باشم
نوحه سرای گذشته های مرده
گذشته های دور
گذشته های گیج.
اما تا کی... ؟
از امروز گفتن و
برای مردم سرودن
دشوار است،
و ما می خواهیم
از امروز و از اندوه آدمی بگوییم
و غفلتی عظیم
که آزادی را از شما ربوده است.
می توانستم شاعری باشم
بی درد، پرافاده، خودپسند،
پرده بردار پتیارگانی
که بر ستمدیدگان ترس خورده
حکومت می کنند.
می دانم!
گلوله را با کلمه می نویسند،
اما وقتی که از کلمات
شقی ترین گلوله ها را می سازند،
چاره چریکی چون من چیست؟
کلمات
راهگشای آگاهی آدمی ست
و ما نیز
سرانجام
بر سرِ معنای زندگی متحد خواهیم شد:
کلمه، کلمه نجات!
مردم
ترانه ای از این دست می طلبند.

ارنستو رافائل گوارا دلاسرنا(چگوارا)


توضیح : موسیقی وبلاگ اثر ویکتور خارا
ویکتور خارا – گیتاریست ، شاعر ، آهنگساز وآواز خوان شیلیایی – از چهره های مبارز نهضت "مردمی" سالوادور آلنده – رهبر ورییس جمهوری شیلی– بود.
  پس ازکودتای سازمان جاسوسی "سیا"(سپتامبر1973) او را همراه پنج هزارتن ازجوانان مبارز آن کشور در استادیوم بزرگ سانتیاگو زندانی کردند.رییس زندان که سرودهای هیجان انگیز"خارا" راشنیده بود به هنرمند گرفتارنزدیک شد و از او پرسید آیاحاضر است برای دوستان گیتاربزند وسرود بخواند؟
  پاسخ ویکتورخارامثبت بود:
– البته که حاضرم !
 رییس زندان به یکی ازگروهبانان گفت : گیتارش رابیار!
گروهبان رفت وتبری با خود آورد و هر دو دست ویکتور را با آن شکستند. آن گاه رییس زندان به طعنه گفت : خب ? بخوان! چرا معطلی؟
 ویکتور خارا درحالی که دستان خون ریزش را در آسمان حرکت می داد از هم زنجیران خود خواست که با او هم صدایی کنند و آن گاه آواز پنج هزار دهان به خواندن "سرود وحدت" که ویکتور خارا تصنیف کرده بود دراستادیوم سانتیاگو طنین افکند :
مردمی یکدل ویکصدا
هرگز شکست نخواهند خورد...
 هنوز سرود به پایان نرسیده بود که گروهبانان جسم نیمه جان ویکتور خارا رابه گلوله بستند.
برای دانلود آهنگ اینجا را کلیک کنید.


+ نوشته شده در یکشنبه 89/6/28ساعت 7:25 عصر توسط سهیل نظرات ( ) |


برای حوا...بهشتم...

دو دختر خودسوزی کردند...
وجود خود را به آتش کشیدند، سوختند... فریاد کشیدند، دردناکانه جان دادند.
و ما چه ساده از کنار این فجایع می گذریم!! لحظه ای درنگ میکنیم و زان پس دوباره به کار خویش مشغول می شویم.
یعنی می شود چنین خبری را شنید و غمگین نشد؟؟ می شود شنید و به عزا ننشست؟؟ می شود خون گریه نکرد؟؟ به فکر فرو نرفت؟؟
که چرا دختران این خاک بلا خیز، مادران مهربان فرداهای روشن کودکان پرشور این سرزمین، چه آسان، ناباورانه تن به مرگ می سپارند..
چگونه عفریت شوم مرگی چنین را در آغوش میکشند و از جویبار زلال و زیبای زندگی بیزاری می جویند؟؟
دردآور است، تکان میدهد، لرزه بر اندام می افکند.
در طرفی زندگی با تمام لذتهایش... عشق، مهربانی، صمیمیت، شادی، لبخند، دوستی و در آنسو آتش و سوختن و درد و زجر کشیدن... و تو نمی دانی که دخترکی که دومی را بر می گزیند چه اندوهی بر جان دارد، نمی دانی چه آتشی بر وجودش افروخته اند، حریقی که لهیب سوزنده و بی رحم آن آتش بیرونی که بنزین و نفت هیزمش اند، در برابرش گلستان است..
خانواده و تعصبات بی جای قومی و قبیله ای هر لحظه هیمه ای بر آتش درونشان می افزایند و دوزخی اینچنین هولناک را شعله ورتر می کنند.
افسوس که کلمات را بازیچه کرده اند، "تعصب" را با عقده گشایی برابر داشته اند، "غیرت" را رهزن امید و آرزو و شادی دخترانشان کرده اند..
چه خدای هولناکی دارند این جماعت..!! خدایی که از زیبایی ها روگردان است!! اویی که شادی و لبخند و قهقه ی دختران حوا را تحمل ندارد!!
ننگ بر ایمانی که تقوایش خانه نشین کردن زنان و بی سواد خواستن دخترانشان است، تفو بر تحجری که زنان را سرسیاه ( زنان در افغانستان به این نام خوانده میشوند) خطاب می کند و تمام زیبا ییهایشان را در گور برقع نهان میکند..
عجبا... میبینی...؟؟ نامها متفاوتند اما هدفها یکسانند.. آن به اسم آزادی و برابری فریب میدهد و وسیله ی لذت و عیاشی می طلبد و این یکی به نام مذهب و ایمان از خود بیگانه میکند و بر گرده ها سوار می شود..
خدایا! پس کجاست آن تاج کرامتت؟؟
"کرمنا بنی آدمت" برای کیست؟؟
حوایی که گوهر عشق ارزانیش داشتی و به سبب مقام والایش کوثر خطابش نمودی در برابر تمام این دنیایی که "متاع قلیل"ی بیش نیست ، بسیارتر از بسیارش خواندی... نه تنها به پشیزی نمی گیرند که حتی استضعافش را مضاعف نموده اند، قدرش را نشناخته اند، به نام تو و رضایتت ستم ها می کنند و جالب اینکه از تو حورالعین بهشتی طلب میکنند...
+ نوشته شده در دوشنبه 89/6/22ساعت 7:53 عصر توسط لئون نظرات ( ) |


زن در نظام مصرفی،جنسیت بجای عشق

در جامعه ای که اصالت ازآن "تولید و مصرف" و "مصرف و تولید" اقتصادی است و تعقل نیز جز اقتصاد چیزی نمی فهمد،زن نه بعنوان موجودی خیال انگیز،مخاطب احساسات پاک،معشوق عشق های بسیار بزرگ،پیوند تقدس، مادر، همدم، کانون الهام، آینه صادقی در برابر خویشتن راستین مرد، بلکه بعنوان کالائی اقتصادی است که به میزان جاذبه جنسی اش، خرید و فروش می شود.سرمایه داری زن را چنان ساخت که به دو کار بیاید:یکی اینکه جامعه هنگام فراغت-فاصله دو کار- به سرنوشت اجتماعی، به استثمار شدنش، به آینده خشک و پوچ و بی هدفی که بورژوازی برایش ساخته است نیندیشد و نپرسد "چرا کار می کنم؟ " ، "چرا زندگی می کنیم؟ " ، " از طرف که و برای چه کسی اینهمه رنج می بریم؟".
زن، بعنوان ابزار سرگرمی و بعنوان تنها موجودی که جنسیت و سکسوالیته دارد، به کار گرفته شد، تا نگذارد کارگر و کارمند و روشنفکر،در لحظات فراغت، به اندیشه های ضد طبقاتی و ضد سرمایه داری بپردازند، و به کار گرفته شد که تمامی خلا و حفره های زندگی اجتماعی را پر کند.و هنر به شدت دست به کار شد تا بر اساس سفارش سرمایه داری و بورژوازی سرمایه هنر را- که همیشه  زیبایی و روح و احساس و عشق بود- به "سکس" تبدیل کند. و فرویدیسم بازاری و سکس پرستی بسیار پست مبتذل را بعنوان فلسفه علمی و زیر بنای انسان روشن آگاه روز، و رئالیسم  و واقعیت گرایی درآوردو آنهمه خیالات و شعر ها و احساسات ایده آلیستی را پوچ و سکسوالسته را مایه هنر جدید معرفی کند.
این است که می بینیم یکباره نقاشی، شعر، سینما، تاتر، داستان، داستان،نوول، نمایشنامه...بر محور "سکسوالیته" به گردش در می آیند.دیگر اینکه، سرمایه داری برای تشویق انسان ها به مصرف بیشتر و برای اینکه خلق را به خود بیشتر نیازمند کند و مقدار مصرف و تولید را بالا ببرد، زن را بعنوان موجودی که فقط سکسوالیته دارد- وجز این هیچ، یعنی موجودی یک بعدی- به کار گرفت.در آگهی ها و تبلیغاتش نشاند، تا ارزش ها و احساسات مصنوعی ئی که لازم دارد در مردم به وجود آورد.زن را برای کشتن احساسهایی که منافعش را به خطر می اندازد و برای کشتن احساسات بزرگ و معنویت هایی که سرمایه داری را خرد می کند به کار گماست.
سکسوالیته به جای عشق نشست و زن، این "اسیر محبوب" قرون وسطی، بصورت یک "اسیر آزاد" قرون جدید در آمد.چنین بود که که زن در تاریخ و تمدن ها و مذاهب پیشرفته- که اگر یگانگی مطلق و صرفی با هنر نداشت، اما از نظر الهام و احساس و خصوصیات روحی، دارای مقام بسیار بزرگ و متعالی از جنس عشق و احساس و هنر بود- به شکل ابزاری درآمد برای استخدام در هدفهای اقتصادی و اجتماعی و تغییر تیپ جامعه ها و نابود کردن ارزشهای متعالی و اخلاقی و تبدیل کردن یک جامعه سنتی- یا معنوی و اخلاقی یا مذهبی- به جامعه مصرفی و پوچ، و برای تبدیل هنر- که تجلی الهی روح بشری بود- به ابزاری که با "سکسوالیته" در کار دگرگون کردن نوع انسان است.
معلم شهید دکتر علی شریعتی
برگرفته از کتاب "زن"


+ نوشته شده در جمعه 89/6/19ساعت 2:14 عصر توسط سهیل نظرات ( ) |


آبرو میرود ، ای ابر خطاپوش ببار...

آن کس که بهشت را روی زمین نیافته است
در آسمان نیز نخواهد یافت
خانه ی خدا جنب خانه ی ماست
و اثاث البیت او عشق است..
امیلی دیکنسن..
کوله بارم بر دوش بود، چشم به راهی دوخته بودم که تا بینهایت زیر پایم گسترده بود.
نوری نبود، امیدی نبود... آفتاب را گم کرده بودم ، ماهم بی فروغ بود. از همه جا تاریکی می بارید، ظلمت مستولی بود، سیاهی موج میزد...
و من، تنها، بی توشه، خسته از کوله بار بیهودگیها ، همچنان راه میرفتم.
باد زوزه می کشید،  نهیبم می زد که ای آدم! تا کی جست و جو؟؟ تا کی تلاش و تکاپو؟؟ دست بردار از این بلاهت.. خبری نیست!! نگرد... آب حیاتی وجود ندارد.. این کویر هول و صحرای اتشناک، غدیری ندارد، آبها همه خشکیده اند.. آفتاب ازین دیار رخت بر بسته است.. تاریکی و تنهایی در این دیار، ابدی است.. بایست، توقف کن، بمان، نرو.. سکوت کن، آواز مخوان...
وسوسه اش را پشیزی نگرفتم!! به راهم ادامه دادم.. رفتم و رفتم و رفتم...تمام وجودم چشمی بود که به جاده می نگریست...
یاد تو افتادم و کلام دلربایت که:
"یا ایها الانسان انک کادح الی ربک کدحا فملا قیه..."
که ای آدم تو با تلاش و رنج به سوی پروردگارت میروی و ملاقاتش خواهی کرد..
چقدر زیبا بود نجوایت، هنوز گوش جانم از طنین آوای هوش ربایت آکنده است..
خون در رگهایم دوید، چشمانم گشوده شد، عضلاتم توانی مضاعف یافتند، خستگی راه از جانم به در رفت..
یادم آمد.. گفته بودی که:
"و لا تقنطوا من رحمه الله.."  که " ان الله یغفرالذنوب جمیعا انه هوالغفور الرحیم..."
عجبا..!! دوست نزدیکتر از من به من است.. وین عجبتر که من از وی دورم..
امان از غفلت، داد از فراموشی، فغان از نسیان!!!
سالها از پی مقصود به جان گردیدیم
یار در خانه و ما گرد جهان گردیدیم
از یادم رفته بودی. تو را گم کرده بودم، بخشندگی و لطف و مهربانی و گرمای وجودت را نمیدیدم..
"اجیب دعوه الداع اذا دعان.."ت را فهمیدم..
دوباره یافتمت، به آفتابم رسیدم، ماهم را دوباره دیدم..
دیگر بار در تو متولد شدم..
+ نوشته شده در یکشنبه 89/6/14ساعت 10:47 عصر توسط لئون نظرات ( ) |


میعاد با هاجر...

در مسجدالحرام نباید هیچ کس دفن بشود؛مسجد خانه کسی نیست؛مسجدالحرام آنقدر عظیم است که ابراهیم نمی توانسته در آنجا دفن بشود؛هیچ پیامبری حق ندارد دفن شود؛اما کنار این خانه عظیمی که خانه خداست،یک هلالی است؛آنجا خانه هاجر است.هاجر کیست؟هاجر کنیز سارا است؛انسانی که در تاریخ بشر ضعیف شناخته شده،که زن است!و ضعیف تر شناخته شده،که کنیز است،و ضعیف ترین کنیز شناخته شده، که کنیز زن دیگری است!
بینش اجتماعی تاریخ را نگاه کنید!
و بعد همسرش او را به رضایت ساره گرفته،تنها به خاطر اینکه از او صاحب فرزندی بشود!یعنی انسانی عاری از همه فخرهای اجتماع بشری؛اما در آنجائی که ابراهیم حق ندارد و هیچ یک از پیغمبران حق ندارند دفن بشوند،هاجر آنجاست ،خانه اش است.
این چه جور سرباز گمنام انتخاب کردن این فرهنگ است؟!
...که به هر حال،حج عبارت است از:
هر سال و هر نسل،میعاد خدا، ابراهیم و مردم،
کجا؟کنار خانه یک کنیز،یک زن،هاجر.

معلم شهید دکتر علی شریعتی
برگرفته از کتاب "میعاد با ابراهیم"


+ نوشته شده در شنبه 89/6/13ساعت 11:40 عصر توسط سهیل نظرات ( ) |


اسلام،آری،اسلام،نه!

امام حسین وارد مکه میشود.
...و مردم مشغول طوافند.
...مشغول قربانی اند.
...مشغول انجام فرایض ابراهیمی اند.
...مشغول لبیک گفتن به دعوت خداوندی اند.
...اما حسین در وسط...
اعمال را ناتمام میگذارد و ندا میدهد:
"ای کسانی که طواف خانه میکنید و قربانی میکنید و به عرفات میرویدو در مشعر میخوابید و در منی، رمی جمره میکنید، و مقدس ترین عمل مذهبی تان را انجام میدهید، من بیرون می آیم هر کس مرگ مرا میپذیرد با من من بیرون بیاید...من این اعمال را تمام نمیکنم"
امام حسین میخواهد نشان دهد که در عین حال که کعبه محور همه ادیان بحق و یادبود اغاز و انجام این نهضت بزرگ و سنگ زیرین بنای اسلام است، گرچه مجموعه این اعمال یادآور مجموعه اعمال ابراهیم و هاجر و اسماعیل است، اما مجموعه این اعمال و این وظیفه و رسالت، اگر در جامعه ای انجام شود که جهت نداشته باشد و به وسیله کسانی انجام شود که رمز و مقصود و معنای حقیقی این اعمال را درک نمیکنند، فاقد ارزش است و برای همین هم هست که تا چنین شرایطی است من این اعمال را ادامه نمیدهم که وظیفه فوری تر و حیاتی تر دارم.وظیفه ای که حتی برای انجام عمل حج سه روز به تاخیر نمیتوانم انداخت.چرا؟این اعتقاد شیعه چقدر پر معنی است-نه تنها در اسلام بلکه در علم، در علم جامعه شناسی علم اجتماع- که در جامعه ای اگر امامت درست نباشد همه اعمال نادرست است."امامت" ملاک قبول همه عبادات است. چقدر علمی است این حرف! چرا؟ برای اینکه اگر جامعه رهبری درست نداشته باشد، اگر جامعه به راه خودش نرود و دور هم نشسته باشد، همه اعمالش بی ثمر است.نه تنها بی ثمراست بلکه به زیان خود عبادت و انسان و دین است.
جهاد چیست؟ و چه می شود؟
ابوذر معاویه را اذیت می کند، او میخواهد کاخ سبز بسازد و ابوذز هر روز می آید جلوی بناها و عمله ها و خارجی ها یقه اش را می گیرد و می گوید: " اگر این را از پول خودت می سازی، اسراف است و اگر از پول مردم می سازی خیانت است"
هر کاری می کند، ساکت نمی شود. ابوذر را می فرستد پیش عثمان، باز او هم ناراحت می شود. عثمان هم می خواهد گردنبند خانمش به اندازه ی ثلث مالیات آفریقا قیمت داشته باشد! ابوذر نمی گذارد. عثمان او را پیش معاویه می فرستد که :" تو یک کاری بکن! او هر کاری می کند، فوت و فن قلدری و زور و پول و... به خوردش نمی رود، بازپس می فرستد.
جهاد را پیش می آورد. چه کار بکند؟ مقدس ترین اصل در اسلام جهاد است! خون مجاهد! شمشیر مجاهد! خوب، قبرس سرزمین کفار است و ما الان با یک خیز، با یک حمله می توانیم یک فتح به نفع اسلام بکنیم و ندای لا اله الا الله را در سرزمین صلیب بلند کنیم!! به ابوبکر نوشتم اجازه نداد، حالا که اوضاع دست عثمان است و از خود ماست دیگر احتیاج به اجازه ندارد( او از ما اجازه می گیرد)!. می خواهیم این سرزمین را به نفع اسلام فتح کنیم، ابوذر، تو به جهاد برو! جهاد راه می اندازد، برای اینکه در این جهاد یقه ی خودش را از چنگ ابوذرها خلاص کند!!
من وقتی نگاه می کردم که( در غیبت امام جهاد درست نیست) خیلی از این حرف ناراحت می شدم. می گفتم ذلت مسلمانان در دور ه ی غیبت با این معنا و با این اعتقاد توجیه شده، در حالی که جهاد اگر از جامعه ای برود آن جامعه می پوسد. بعد وقتی تاریخ را نگاه کردم، دیدم جهاد وقتی جهتش عوض می شود، غارتگری و جنایت و فروختن نوامیس مردم می شود و کاری می شود که چنگیز می کند و کاری می شود که اشور بانی پال کرده و اسکندر کرده و جنایت آمیزتر از آنها اینکه، به حکم جهاد، مجاهدین!! مسلمان اموی، به اسپانیا رفتند: همان اول، کاری که کردند، قبل از اینکه مسجد بسازند، کاخ "دارالابکار" ساختند!! دختران خوشگل اسپانیا را آنجا می آوردند! بعد به جهاد می رفتند! جهاد اینطوری در می آید، حج هم آنطوری در می آید! نماز هم! همه چیز، با حفظ صورت اولی و حتی مجلل تر از آن، نه تنها به صورت انجماد و رکود، بلکه در جهت مخالف با اساس در می آید و حرکت می کند.
این است که دین، فکر و حقیقت، اگر جهتش را از دست بدهد، همه ی اصول و اعمال و معانی و وظایف و احکام نه تنها معنی خودشان را از دست میدهند،بلکه ضد خودشان معنی میگیرند، چنانچه جهاد،وقتی امامت نیست،به جای اینکه دشمن و خائن را بکشد ابوذر را میکشد،و طواف خانه ،به جای اینکه یادآور ابراهیم باشد،یادآور نمرود میشود.
معلم شهید دکترعلی شریعتی

برگرفته از کتاب "میعاد با ابراهیم"


+ نوشته شده در چهارشنبه 89/6/10ساعت 12:9 صبح توسط سهیل نظرات ( ) |


از گوشه ای برون آی ای کوکب هدایت...

دستانش را بسویم دراز کرد، آغوشش را برایم گشود، خویشتن را به من عرضه کرد..
چه نگاهی داشت، چه نگاهی... مهربانی از آن می تراوید، از عطوفت سرشار بود، تسلی می داد، آرام می کرد، امید می داد، غم می ربود...
نمی توانستم چشم بدوزمش، چه شکوهی داشت، شرمم می آمد، از خود خجالت میکشیدم، که دریای زلال پاک بی انتها کجا و من آلوده دامن کجا؟ به زمین خیره بودم...
قلبم بالا و پایین می پرید، مدام به قفس تنگ سینه ام فشار می آورد، بی تابی می کرد..چه می گویم؟.. جان می کند.. ناماندگار بود و بی درمان!!!
کم کم لرزه بر اندامم افتاد، سردم بود، دستانم هرمی نداشت، چشمهای بی رنگم چون دو حفره ی بی فروغ و خاموش بود، قلبم فسرده و جانم پژمرده بود..
در برابرم تا چشم کار میکرد، کویر بود و کویر...آفتاب جگر میگداخت، آتش میریخت،.. خرمن جانم سوخت، خاکستر شد، امیدهایم همه پژمردند، جوانه های آرزوهایم همه پلاسیدند...
امان از تنهایی، امان از بی کسی، امان از غربت، از بی همرازی، از بی همزبانی..
تنها بودم، با خودم، با کویر، با برهوت، با یاس...
سر بالا کردم، خواندمش... فریادش زدم...خروشیدم..
که کجایی ای رفیق؟ کجایی آرام جان؟  پس آن "ادعونی استجب لکمت" کجا رفت؟؟
مگر: نیم ز کار تو فرغ همیشه در کارم..... که لحظه لحظه تو را من عزیزتر دارم
به ذات پاک من و آفتاب سلطنتم ..... که من تو را نگذارم، به لطف بر دارم"
از تو نیست؟؟
پس آن "نحن اقرب الیه من حبل الوریدت" برای کیست؟
کجاست ابر هدایتت؟ بارانی بفرست... بشوی تمام ناپاکی ها و پلیدی های این جان خسته را، این سینه ی تنگ را از زنگار غم و اندوه پاک کن، مرهمی باش برای دردهایم، امیدم باش، چراغ شب های تارم، روشنایی چشم های خاموشم، یاورم باش، مامنی باش بی پناهی هایم را..
ای مهربانترین مهربانان
تو باش ، تنها تو، که از نبودن دیگران هیچ باکی نیست...
+ نوشته شده در یکشنبه 89/4/27ساعت 9:53 عصر توسط لئون نظرات ( ) |


<   <<   6   7   8   9   10   >>   >