سفارش تبلیغ
صبا ویژن

مذهب عشق

فاطمه،نمونه ایده آل زن در نظام توحیدی(1)

شگفتا! تقدیر چه بازی زیبا و شگفتی آغاز کرده است.زندگی می گذرد و محمد(ص) در طوفانی که رسالتش آن را برانگیخته غرق می شود و پیامبر می شود و فاتح مکه و قریش، همه اسیران، آزاد شده اش و قبائل همه به زیر فرمانش و سایه اش بر سراسر شبه جزیره می گسترد و شمشیرش چهره امپراتوری های عالم را می خراشد و آوازه اش در زمین و آسمان می پیچد و در یک دست قدرت و در دستی دیگر نبوت و سرشار از افتخاراتی که در خیال بنی امیه و بنی هاشم،در دماغ عرب و عجم نمی گنجد. و اکنون محمد(ص)، پیامبر است، در مدینه، در اوج شکوه و اقتدار و عظمتی که انسان می تواند تصور کند.درختی که نه از عبدمناف و هاشم و عبدالمطلب، که از نور روییده است، بر زیر کوه، در حرا.و سراسر صحرا را ، چه میگویم؟ افق تا افق زمین را... و چه می گویم؟ درازنای زمان را، همه آیده را تا انتهای تاریخ فرا می گیرد،فرا خواهد گرفت.
و این مرد چهار دختر دارد.
اما نه سه تنشان پیش از خود وی مردند.
و اکنون تنها یک فرزند بیش ندارد،یک دختر،کوچکترینشان.
فاطمه
وارث همه مفاخر خاندانش،وارث اشرافیت نوینی که نه از خاک و خون و پول، که پدیده وحی است،آفریده ایمان و جهاد و انقلاب و اندیشه و انسانیت و ... بافت زیبایی از همه ارزشهای متعالی روح.محمد، نه به عبدالمطلب و عبد مناف، قریش و عرب،که به تاریخ بشریت پیوند خورده و وارث ابراهیم است و نوح و موسی و عیسی، و فاطمه تنها وارث او...
ادامه دارد...
معلم شهید دکتر علی شریعتی
برگرفته از کتاب "زن"



+ نوشته شده در جمعه 89/8/7ساعت 8:47 عصر توسط سهیل نظرات ( ) |


مالکوم ایکس

«مالکوم ایکس» با نام واقعى «Malcolm Little» در 19 ماه مه 1925 در اوماها از ایالت نبراسکا به دنیا آمد. مادرش لوئیز نورتون لتیل زنى خانه دار و مشغول نگهدارى هشت فرزندش بود و پدرش ارل لتیل، کشیشى جسور و بى پروا و حامى «مارکوس گاروى» رهبر ملى گراى سیاهان به شمار مى آمد. او به واسطه  فعالیت هاى گسترده اش در کسب حقوق پایمال شده سیاهان بارها از سوى سازمان هاى سیاسى وابسته به سفیدپوستان به مرگ تهدید شد و به همین دلیل تا قبل از فرا رسیدن چهارمین سالروز تولد «مالکوم» خانواده دو بار مجبور به تغییر محل سکونت گردید و این تهدیدها تا بدانجا پیش رفت که در سال 1929 خانه آنها در میشیگان سوزانده و به تلى از خاکستر بدل شد و عاقبت دو سال بعد جسد بى جان «ارل لتیل» در کنار جاده اى در حومه شهر پیدا شد. به رغم اظهارات پلیس  مبنى بر وقوع مرگ بر اثر تصادف، خانواده آنها مطمئن بودند که مرگ «ارل» اصلاً تصادفى نیست.

با مرگ «ارل»، «لوئیز» چندین سال را در افسردگى شدید به سر برد و سرانجام به موسسه روان درمانى منتقل شد و فرزندان خانواده نیز هر کدام به پرورشگاه و یتیم خانه اى رفتند. «مالکوم» از همان دوران کودکى باهوش و با پشتکار بود و در سال اول دبیرستان با معدل ممتاز فارغ التحصیل شد. با این حال وقتى به معلمش گفت که آرزوى وکالت را در سر مى پروراند در جواب شنید که: «وکالت براى تو آرزوى دست یافتنى نیست، کاکاسیاه.» او علاقه خود به تحصیل را از دست داد و از مدرسه اخراج شد. مدتى را در «بوستون» گذراند و به مشاغلى موقتى مشغول شد و سپس به نیویورک نقل مکان کرد و در محله هارلم چندین بار مرتکب اعمال خلاف شد. او در سال 1942 مسئول هماهنگى چندین باند خلافکار شده بود. او در سال 1945 به «بوستون» بازگشت و یک سال بعد به دست نیروهاى پلیس دستگیر و پس از محاکمه به 10 سال زندان محکوم شد. در دوران زندان به یاد دوران دبیرستان مجدداً به تحصیل روى آورد و «مالکوم» این نقطه عطف را حاصل گفت وگویش با برادرش «رجینالد» که عضو سازمان اسلامى بود مى داند. او با آشنایى بیشتر با تعالیم رهبر سازمان ملت اسلامى به نام «الیا محمد» بیش از پیش به این سازمان علاقه مند شد و به همین دلیل پسوند نام خانوادگى خود را از «لتیل» که نشان بردگى بود به «ایکس» به نشانه نام قبیله فراموش شده اش تغییر داد. دیرى نپایید که «مالکوم» به واسطه هوش و سخنورى سرشارش به عنوان سخنگوى سازمان ملت اسلامى منصوب شد و به دستور ریاست سازمان مامور ساخت مساجد متعددى در ایالت هاى دیترویت، میشیگان و هارلم نیویورک شد. او در راه نشر پیام هاى سازمان ملت اسلامى از روزنامه، رادیو و تلویزیون حداکثر بهره را مى برد و به واسطه کاریزماى شخصى و شور و هیجانش موفق شد شمار اعضاى سازمان را از 500 نفر در سال 1952 به 30 هزار نفر در سال 1963 افزایش داد.
«مالکوم» خیلى زود به سوژه جذاب خبرى روز آمریکا بدل شد و در سال 1959 در کنار «مایک دالاس» برنامه اى تلویزیونى با نام «تنفرى که از نفرت متولد شد» به راه انداخت که از موفقیت  بالایى برخوردار شد و به رغم میل باطنى اش موجب افزایش محبوبیتش از ریاست سازمان شد. او که براى «الیا محمد» احترامى خاص قائل بود به تدریج فهمید که او با تعدادى از زنان عضو سازمان رابطه داشته که بعضاً منجر به تولد کودکى نیز شده است.
«مالکوم» که به شدت دچار سرخوردگى و آزردگى خاطر شده بود روابط نامشروع او را برملا کرد.
به فاصله کمى پس از این کشف غم انگیز او تصمیم به ترک سازمان گرفت و خود تصمیم به تاسیس سازمانى به نام «مسجد مسلمان» گرفت. او در همان سال به «مکه» سفر کرد. با بازگشت به آمریکا و رنگ و بوى متفاوت سخنرانى هایش ماموران اف بى آى او را در لیست ترور خود قرار دادند و به رغم سوءقصدهاى متعدد به جان او، «مالکوم» در سفرهایش و سخنرانى هاى خود هیچ گاه محافظ به همراه نداشت. در 14 فوریه 1965 خانه او، در نیویورک بمب  گذارى شد اما خوشبختانه اعضاى خانواده به موقع مطلع شده و از محل گریختند و تنها جراحت هاى سطحى از این انفجار متوجه آنها شد. یک هفته بعد اما دشمنان «مالکوم» در حمله بى رحمانه شان موفق بودند و در 21 فوریه سه مرد مسلح «مالکوم» را 15 بار از فاصله نزدیک مورد اصابت گلوله قرار دادند و این رهبر فرهیخته 39 ساله را به کام مرگ فرستادند. در مراسم خاکسپارى او بیش از 1500 نفر شرکت کردند و پیکر او در قبرستان «فرن کلیف» در نیویورک به خاک سپرده شد.

یکی از کسانی که با مالکوم دوست بوده است در باره او می گوید: «...مالکوم کسی بود که می توان گفت بدترین بدها بود و به بهترین خوب ها تبدیل شد...» از کسانی که با او دوست بوده اند و با هم رابطه داشته اند می توان به مارتین لوتر کینگ (رهبر سیاه پوست های آمریکا برنده جایزه نوبل و ترور شده توسط کو کلاکس کلن ها)، محمد علی کلی (قهرمان مسلمان بوکس جهان)، فیدل کاسترو (رهبر کوبا)، نلسون ماندلا (رهبر سیاه پوستان آفریقای جنوبی)، پادشاه عربستان و افراد بسیار دیگری اشاره کرد.
همسر مالکوم خانم بتی شباز، پرستار بود که عضو مسلمانان آمریکا شد و سپس با مالکوم ازدواج کرد. امروزه او به نام خانم دکتر بتی شباز خوانده می شود که هنوز هم یکی از مبارزهای بزرگ و رهبران مسلمانان (البته نه رهبر اصلی) آمریکاست.
منبع:همشهری آنلاین

+ نوشته شده در دوشنبه 89/8/3ساعت 3:27 عصر توسط سهیل نظرات ( ) |


ای کاش عشق را زبان سخن بود...

این روزها بدجوری دلم به حال عشق می سوزد، از شما چه پنهان نا امید شده ام..
سرنوشت رقت بار مدعیان عشق و عاشقی امروزین غمگینم می کند. کم کم دارد باورم می شود که عشق های اطرافم همه آلوده اند، همه برای هدفی اند.. که هیچ کس به خاطر خود عشق، عاشق نیست، که دیگری مهم نیست، فقط خود و خواسته ات در اولویت است..
حاضر نیستی به خاطر عشقت سختی ها را به جان بخری، از ناملایمات بگذری، گویی که انگار تو کاسبی و سرگرم معامله و تو تا می توانی محبت احتکار می کنی. میگیری فراوان، اما نمی، پس نمی دهی. معشوقت را جز اخم و طعن و غرغرهای همیشه ات نصیبی نمی گذاری و همیشه این جواب البته دندان شکن برای کسی بمیر که برایت تب کند را در آستین داری.. برای کسی قدمی بردار که پیش از این برایت دویده باشد.. عجب استدلالی..
شاید بی ربط باشد، اما مدتهاست به این می اندیشم که اگر روزی به کسی ابراز علاقه کردم در جواب سوالش که "آیا اگر کس دیگری هم جای من بود همین ها را میگفتی؟" چه بگویم؟؟؟
به گمانم دو حالت داشته باشد جوابم. اگر صادق باشم خواهم گفت: که خالی ام این روزها، باید پر شوم، به عشق نیاز دارم، به دوستی محتاجم، آب حیات می طلبم، تنها بودن آزرده ام ساخته، طعم شیرین دلتنگی می طلبم، آزار دلواپسی می خواهم... کوزه ی جانم عطشان شراب گوارای محبت است، از تو چه پنهان که شاید بیشتر از تو به عشق نیاز دارم، نه اینکه تو مهم نباشی ها..نه.. ولی عشق از تو بالاتر است... می دانم...نفهمیدی چه گفتم... نگرفتی حرفم را...می دانم...
حالت دومش هم که معلوم است.. که ای پوپکم! این چه فکری است می کنی که من جز تو تا بحال به هیچ کس این چنین نگفته ام و بعد از تو تا پایان عمرم هرگز به کسی نخواهم گفت و حتی اگر بعد از وفاتم گورم را بگشایی کفنم ندای دوستداری تو را سر خواهد داد، که تو تنها عشقمی..که اولین و آخرینمی، که نوگل بستانمی، که جانمی و امیدمی و یارمی و ...از همین مزخرفات...
می گویی دوستش داری؟؟! جانم و عمرم و عزیزکم و آهوک و پوپکم خطابش می کنی؟ اما مدام به پیکرش زخم می زنی، می رنجانی اش، روحش را آزرده میکنی، شخصیتش را می شکنی...
باور کن خیلی وقتها در شگفت می شوم از طرفه های بازیهای این زمانه نامراد.. کلمات تهی شده اند، مفاهیم را بیهوده نموده اند، واژه ها مانند اجساد متعفنی که گندشان مشام آزار است ، آلودگی می پراکنند. "عدالت" را که میبینی ؟؟!!و "عشق" را هم چنین...
ها...داشت یادم می رفت.. می گفتم... باور کن نمی دانم؟؟ واقعا دوستش دارم؟؟ می خواهمش؟؟ عمق علاقه ام تا کجاست؟ ماندگاری احساسم تا چه زمان است؟ نه اینکه دوستش نداشته باشم، نه اینکه نخواهمش...
خواستنم رو به کجاست؟ برای خود می خواهمش یا برای خودش؟
بن بست عجیبی است، چه علامت سوال عظیمی!!!
دردا!! عشق که بزرگترین ایثار این عالم خاکی است، ریشه در خود خواهی آدمی دارد... مانده ام... مانده ام....
+ نوشته شده در شنبه 89/8/1ساعت 8:46 صبح توسط لئون نظرات ( ) |


زن در نظام جاهلیت(2)

وجدان جامعه قبایلی عرب همه ارزشهای انسانی را به پسر اختصاص می داد و دختر را فاقد هر گونه فضیلت و اصالت بشری می شمرد؛پسر نه تنها عامل کسب ثروت و دستیار پدر و حامی خانواده  و در جنگهای قبایلی  افتخار آفرین پدر و خاندان و قبیله بود، وارث همه مفاخر اجدادی و حامل ارزشهای نژادی و ادامه موجودیت اجتماعی و معنوی خانواده و صاحب نام نگاهدارنده کانون و روشن دارنده چراغ پس از مرگ پدر بود؛ چه دختر عائله (سربار) است و اثاثیه جاندار خانه پدر و بعد هم که ازدواج کرد، شخصیتش در خانواده بیگانه حل می شود و می شود اثاث خانه دیگری که حتی نام خانواده اش را هم نگاه نمی تواند داشت و فرزندانش متعلق به بیگانه و صاحب نام، نژاد و عنوان بیگانه. این است که پسر هم قدرت مادی و سرمایه اقتصادی و دستیار اجتماعی و همرزم نظامی پدر است و هم زینت حیات و حیثیت و شهرت و ارج و اعتبار معنوی وی و پشتوانه اصالت خانواده و تضمین کننده بقا و اقتدار آینده آن و دختر هیچ! چندان ضعیف است که همیشه باید مورد حمایت قرار گیرد و هنگام حمله، همچون لنگه کفشی که با نخی به پای مرغی می بندند   ،جنگجو را از پرواز سبکبال و یورش سبکبال برفراز خیمه ها و قله های دشمن مانع میشود و هنگام دفاع ،همیشه در خطر آنست که که به اسارت دشمن رود و لحظه ای غفلت یا ضعف،برای همیشه داغ ننگی را بر پیشانی جوانمردان قبیله بنهد و در صلح هم همیشه باید دل غیرتمندان خانواده بر او بلرزد که باعث خجالتی نشود و پس از این همه رنج و زحمت و خرج و دلهره ، آخرش هم طعمه دیگران است و مزرعه ای که بیگانه در آن می کارد و می درود! این است که بهترین راه حل طبیعتا جز این نیست که تا در دامن مادر آمد به دست مرگش بسپارند ودر کودکی ،عروسش کنند و "گور" سرد را به دامادی خود بخوانند!...  
معلم شهید دکتر علی شریعتی
برگرفته از کتاب "زن"


+ نوشته شده در دوشنبه 89/7/26ساعت 12:39 صبح توسط سهیل نظرات ( ) |


همچنان... تا نمی دانم چه وقت!!!!

یه بعد از ظهر دلگیر پاییزی، تو یه خونه ی نقلی وسط شهر.. پریسا زانوهاشو بغل کرده بود و نگاهش به نقطه ای خیره بود، از صبح همینجوری اون گوشه نشسته بود و فکر میکرد.. یه دفعه تصمیمشو گرفت و بلند شد.سریع جستی زد و کوله پشتی سیاهشو برداشت و چند تا لباس توش ریخت و پاورچین، پاورچین، طوری که کسی متوجه نشه رفت دم در و خیلی آروم دستگیره رو چرخوند.
وقتی در رو بست، یه نسیم خنک داشت گونه هاشو نوازش می داد.... یه نفس عمیق کشید و از شدت خوشحالی یه جیغ کوچولو از دهنش در رفت!!
وقتی داشت درو می بست، انگار لحظه ای زمان ایستاد و اون تموم لحظات تلخ و شیرین زندگیشو تو همون یه لحظه دید.. یاد اون شب لعنتی افتاد... داداش حمیدش یه دفه پرید تو اتاق و بدون هیچ حرفی یه لگد محکم به پهلوش زد، نفسش بند اومده بود ، تمام اندامهای بدنش از ترس به لرزه افتاده بودن... مدام بهش مشت میزد و میگفت بگو اون پسره کیه؟؟؟ بگو کیه..؟؟؟ یه دفه دستشو گرفت و کشون کشون برد سمت حیاط و پرتش کرد یه گوشه ، کمربند سنگینشو کشید و... مامانش فقط نگاه می کرد و پریسا فقط گریه می کرد و با دستاش قسمتایی از بدنشو که کبود شده بود  رو مالش می داد... توی فضا بوی حال به هم زن اعتیاد پدر پیچیده بود...
تو یه لحظه تموم اون تصویرهای تلخ از جلوی چشماش محو شدن و به خودش اومد و دید تو وسط کوچه ایستاده..
از اینکه حس قشنگ آزادی! رو تجربه میکرد تو پوست خودش نمیگنجید، البته تموم وجودشو ترس فرا گرفته بود، قلبش به شدت میزد و دستاشم به رعشه افتاده بودن...
ساعت 10 شب بود، هوا کمی سرده، پریسا خیلی خسته اس، تمام بعد از ظهر رو راه رفته، خیلی گرسنه اس پولی تو جیبش نداره..
میره رو یه نیمکت تو پارک اونطرف خیابون میشینه، چند تا پسر میان و متلک گویان از کنارش رد میشن دخترک خیلی ترسیده، تو اون ساعت شب، میون اون همه گرگ خودشو تنها میبینه..
با چشمای سیاه و خسته اش دور و برو نگاه میکنه.. کمی اونطرفتر چشمای یه پسری منتظر نگاهشه! یه لحظه نگاهها به هم گره میخوره و پریسای ساده دل تو اون نگاه هرزه و کثیف مهر و محبت پیدا میکنه!! پسر راه می افته و دخترک هم دنبالش روونه میشه.....
30 روز بعد...
روی صندلی کلانتری یه دختر حدود پانزده شانزده ساله نشسته، چشماش پر از اشک و افسوس و حسرته دستهاش به شدت میلرزه..
دیگه تو چهره اش سادگی و معصومیت پریسای یک ماه پیشو نمیبینی، تو این مدت به اندازه ی چهل سال سختی و عذاب و درد کشیده و شخصیتش تحقیر شده..
به همون خیابونی فکر میکنه که شد سرپناهشو و به اون راه یکطرفه ای که دیگه امکان برگشت نداره..
داره به چشمهای کثیف و هرزه و پلیدی فکر میکنه که اونو به این منجلاب و کثافت و بدبختی کشوند.
یاد اون شب لعنتی افتاد که مجبور شد برا یه لقمه نون و یه سرپناه امن معصومیت و سادگیشو به حراج بزاره!
یاد همون شب که این کراک کثافتو مصرف کرد!
شبی که حمید مجبورش کرد براش مواد بفروشه!
وقتی یاد اون مردایی می افتاد که با پونزده هزار تومن ناقابل تن و روحشو صاحب می شدن و درست مثل یه کالای بی ارزش باهاش رفتار میکردن از خودش بیزار میشد و هق هق گریه هاش بلندتر میشد..
دیگه براش هیچی فرقی نمیکرد، بعضی از روزا مجبور بود تا ده! نفر از مشتریای حمیدو راضی نگه داره!
درست مثل یه برده شده بود،یه برده...
دفعه ی آخرم که داشت موبایل یه رهگذر رو میدزدید، دستگیر شد.
وای که چقدر دردناکه، پریسای ساده و مهربون ما به یه آدم معتاد دزد تن فروش تبدیل شده!!!
وای که چقدر میخواست با کسی درد دل کنه، سرشو رو شونه های کسی که دوستش داره بزاره و زار زار گریه کنه و عقده تموم این تنهایی ها و غربت ها رو تو چشمای اون خالی کنه..
دوست داشت یه دست گرم دستای سردشو بگیره و بهش دلداری بده، دوست داشت یکی صداش کنه و بهش بگه تموم این اتفاقا فقط یه خواب بود، یه خواب وحشتناک و سیاه..
سیلاب اشک امونش نمی ده و با صدایی شکسته میگه:
"ای کاش خانواده ام درکم میکردن"...
" خشم برادر و مادر بهتر از محبت های خیابونیه"..
راستش تو این نوشته قصد تحلیل این قضیه رو که چرا دخترا از خونه فرار میکنن رو نداشتم، این فقط روایت
زندگی پریسا بود..همین..
+ نوشته شده در چهارشنبه 89/7/21ساعت 4:47 عصر توسط لئون نظرات ( ) |


زن در نظام جاهلیت(1)

نظام قبیله ای عرب، از دوره "مادرسالاری" گذشته بود و در عصر جاهلیت نزدیک به "بعثت" ، عرب به دوره "پدرسالاری" رسیده بود و "خدایان" مذکر شده بودند و بت ها و فرشتگان ماده بودند(یعنی که دختران خدای بزرگ -الله- اند) و حکومت قبیله با "ریش سفید" (شیخ).و حاکمیت خانواده ها و خاندان ها با "پدربزرگ" بود و اساسا مذهب نزدشان، سنت پدرانشان بود وملاک درستی عقیده و عامل ایمانشان ایمان و عقیده "آبا" شان و پیامبران بزرگی که در قرآن آمده اند همه بر این مذهب "آبا و اجدادی" شوریده اند و قومشان همه برای حفظ این "سنت پدری" در برابر این انقلاب علیه "نیاکان پرستی" و "اساطیر الاولین گرایی" ایستادند که آن یکنوع "ارتجاع سنتی تقلیدی و موروثی" بود بر پایه اصل "پدر پرستی" و این یک "بعثت خودآگاهانه فکری" بر اساس "خدا پرستی".
گذشته از این، زندگی قبیله ای بخصوص در صحرای خشن و در زندگی سخت و روابط قبایلی خصمانه ای که بر اصل "دفاع و حمله" مبتنی بود و اصالت "پیمان" ، "پسر" را موقعیتی می بخشید که پایه نظامی و اجتماعی داشت و بر "فایده و احتیاج" استوار بود ولی طبق قانون کلی جامعه شناسی، که "سود" به "ارزش" بدل میشود،" پسر بودن" خود به خود ذات برتری یافت، و دارای "فضائل" ؛ "ارزش های " معنوی و شرافت اجتماعی و اخلاقی وانسانی شد و به همین دلیل و به همین نسبت، "دختر بودن" حقیر شد و "ضعف" در او به "ذلت" بدل گردید، و "ذلت او را به "اسارت" کشاند و "اسارت" ارزشهای انسانی او را ضعیف کرد و آنگاه موجودی شد "مملوک" مرد،ننگ پدر،بازیچه هوس جنسی مرد،"بز" یا "بنده منزل" شوهر! و بالاخره موجودی که همیشه دل "مرد خوش غیرت" را می لرزاند که "ننگی بالا نیاورد" و برای خاطر جمعی و راحتی خیال پس چه بهتر که از همان کودکی زنده بگورش کند تا شرف خانوادگی پدر و برادر و اجداد همه مرد! لکه دار نشود.
ادامه دارد...
معلم شهید دکتر علی شریعتی
برگرفته از کتاب "زن"


+ نوشته شده در چهارشنبه 89/7/14ساعت 7:42 عصر توسط سهیل نظرات ( ) |


تقیه آری،تقیه نه!

در تاریخ اسلام،از علی سخن گفتن و از فاطمه دم زدن آسان نبوده است."کمیت" شاعر مبارز این خانواده شگفت است که می گوید: " من پنجاه سال است که چوبه دارم را بر پشت خویش حمل می کنم" . یک "شاعر مسئول" ، شاعری که ، که از شعر،شمشیر جهاد می سازد.
و این سرگذشت همه زنان و مردانی بوده است که تاریخ این مذهب را نوشته اند، تاریخی که سطر سطر آن، هر کلمه آن، با خون شهیدی نگاشته شده است.
آن پیشگامان دلیر تشیع، این فلسفه جدیدی را که برای ما درست کرده اند نمی دانستند که:
" صبر کن خودش می آید و همه کارها را اصلاح می کند" ، " خودش باید بیاید و دین جدش را احیا کند" ، "از ما کاری جز تقیه و تحمل ساخته نیست".
ابن سکیت ادیب بزرگی بود، در زمره مجاهدان نبود، ادیب بود و زبانشناس و در دل، شیعه. متوکل عباسی، برای تعلیم فرزندانش، او را انتخاب کرد. اندک اندک بو برد که فرزندانش به علی و خاندانش گرایشی یافته اند.ماموران اطلاعاتش گفتند که:" شاید کار معلمشان باشد".
روزی، خلیفه، سرزده، وارد اطاق درس شد. نشست و ابن سکیت را بنواخت و تشویق و تطمیع و دلگرمیها و ابراز رضایت بسیار از پیشرفت فرزندانش.
در اثنا سخن، با لحنی طبیعی، پرسید: " فرزندان مرا چگونه میبینی؟"
ابن سکیت در پاسخ، از آنان ستایش بسیار کرد
خلیفه ناگهان پرسید:
" ابن سکیت،معتز و موید من نزد تو ارجمندترند یا حسن و حسین، فرزندان علی؟"
ابن سکیت باید انتخاب می کرد. اینجا دیگر تقیه پلیدی و خیانت است. در تشیع علوی، تقیه " دینی و دین آبایی" نبوده است، تقیه "تاکتیک" بوده است، تقیه برای " حفظ ایمان" است و نه مثل امروز " حفظ مومن" و آنجا که پای ایمان در میان است، تقیه حرام است، و لو بلغ ما بلغ!
تردید نکرد و با همان لحن طبیعی که متوکل سوال کرده بود، پاسخ گفت: " قنبر نوکر علی، هم از تو ارجمندتر است و هم از این دو فرزندت"!
متوکل فرمان داد زبان ابن سکیت را همانجا از پشت سرش بیرون آوردند!
این زبان ها بود که همچون تازیانه بر گرده جباران تاریخ فرود می آمدو اگر بنای " استبداد سیاسی" و " استثمار طبقاتی" و " استحمار مذهبی" فرو نریخت، رسوا شد و اگر "مغلوب" نشد، " محکوم" گردید و آرزوی عدالت و هوای آزادی و نیاز به برابری و اگاهی و رهبری انقلابی مردم و دشمنی با " نظام پیوسته زر و زور و زهد" در دلها نمرد و از یادها نرفت و این شعله مقدس، در معبر تاریخ، خاموش نشد و در وجدان توده، فراموش نگشت.
معلم شهید دکتر علی شریعتی


+ نوشته شده در پنج شنبه 89/7/8ساعت 1:8 عصر توسط سهیل نظرات ( ) |


<   <<   6   7   8   9   10   >>   >