سفارش تبلیغ
صبا ویژن

مذهب عشق

ای مرغک اسیر(2)

ای مرغک اسیر
 که در باغی دوردست می خوانی
زمستان است.
مگر مرغوای جغدهای شوم را بر بام ریخته ویرانه ها نمی شنوی؟مگر بانگ زاغان سیاه شوم به گوشت نمی خورد که چگونه شاد و آسوده فریاد می کشند و سردی زمستان و پژمردگی سبزه زاران و مرگ صدها غنچه نشکفته ای که در دامن مادر افتاده اند آنان را به نشاط آورده است و بر در و دشت حکومت بخشیده است.
آوای محزون تو را که در قفسی می خوانی،از میان هیاهوی گوشخراش زاغان زشت و شاد که آسمان را سیاه کرده اند می شنوم،و تو نیز نغمه های غمگین مرا که از دوردست می آید می شنوی و می دانی که در این باغستان افسرده که در زیر سم ستوران لشکر زمستانی پایمال گشته و بر ویرانه های یخ بسته و خاموشش کافور مرگ ریخته اند و اندام بی روح هزاران غنچه ناکام را در کفن سپید پوشانده اند...
ای مرغک اسیر
 که در باغی دوردست می خوانی
زمستان است.
تو سرت را از لای میله های قفست بیرون میار!خاموش باش
در کنج قفست آرام گیر،سرت را در زیر بالت پنهان کن،منقارت را در لای پرهای نرم و رنگینت فرو بر.
ای مرغک اسیر
که در باغی دوردست می خوانی
زمستان است
ای پرستوی اسفندی! بهار مرده است.
معلم شهید دکتر علی شریعتی

* برای گوش کردن به موسیقی وبلاگ از اینترنت اکسپلورر استفاده کنید.


+ نوشته شده در جمعه 90/1/26ساعت 2:6 عصر توسط سهیل نظرات ( ) |


فهمیده ام جهان بی حضور زن یعنی هیچ..

فهمیده ام جهان بی حضور زن یعنی هیچ.. سید علی صالحی عزیز در انیسش می گوید.. و من همیشه به خود می گفتم این را، که جهان بی حضور تو بی معناست، که دنیا بی تو رنگی ندارد، که زمینی که از وجود تو خالی است کویر و بیابانی بیش نیست. آسمانی که نفسهای تو را کم دارد از سقف زیر سرم کوتاهتر و نزدیکتر است..
اصلا شهری که تو در آن نباشی به ویرانه ای بیش نمی ماند..
شاملوی عزیز چه زیبا گفت آن شبانه اش را که:
مرا تو بی سببی ، نیستی
به راستی صلت کدام قصیده ای ای غزل؟
ستاره باران جواب کدام سلامی، به آفتاب
از دریچه تاریک
کلام از نگاه تو شکل می بندد
خوشا نظر بازیا که تو اغاز می کنی..
چه مومنانه نام مرا آواز می کنی..
چقدر دوست دارم این لحظات را.. نشسته ام روبروی پنجره اتاق، دست راستم گلبرگهای ظریف حسن یوسف زیبایم را لمس می کند و دست چپم تکیه گاه پیشانی ام شده. البته گاهگاهی هم به سمت چانه و دهانم ناخودآگاه میلغزد..
نگاهم را دوخته ام به قمری هایی که پری وار بر بالکن و بر آن فایل قدیمی زنگار گرفته که صبح بر آن ارزن و گندم و بربری! خرد شده پاشیده ام، فرود می آیند و دانه بر میچینند... می شمارم..هشت قمری، سه یا کریم و هفت گنجشک. بلوایی به پا کرده اند این وروجک ها.. ای کاش من هم کنارتان بودم و با شما جست و خیز می کردم، دانه بر می چیدم، آواز میخواندم چه می دانم بر سر و کله ی هم میزدیم، پرواز می کردیم...
در خیالم با تو گفت و گو می کنم، شاید در جایی شبیه بهشت، روبروی هم نشسته ایم و به هم لبخند می زنیم، دستم را گرفته ای، به گرمی می فشاری... و من به یاد "متکئین علیها متقابلین"ش می افتم..
می گفتم: مقابل همیم، نه خوفی و نه حزنی، نه دردی و نه غمی.. غمگسار و غمواژه ای وجود ندارد. نور است و شادی و روشنی، به گمانم همان" و لا خوف علیهم و لا هم یحزنون"ش باشد..
شجریان آواز می خواند در گوشم که:
ز دست محبوب ندانم چون کنم
وز هجر رویش دیده جیحون کنم...
...رفتم برِ آن ماهِرو
با او نشستم روبرو
گفتم سخن‌ها مو به مو
یار من ، دلدار من
کمتر تو جفا کن
یادی ، آخرتو ز ما کن...
انیس آخر همین هفته می آید، آخرین کتاب سید علی صالحی عزیز است..


+ نوشته شده در یکشنبه 90/1/14ساعت 10:27 عصر توسط لئون نظرات ( ) |


ای مرغک اسیر(1)

ای مرغک اسیر!
که در باغی دوردست می خوانی
زمستان است،
تندبادهای سرد و زوزه کش را نمی بینی که از دل یخچال های مهیب و بزرگ کوهستان برمی خیزند و همچون لشکر وحشیان بیرحم و خونخوار بر سرزمین ما می تازند و درختها و شاخه های جوان و نونهالان لطیف و نازک و گلبوته هایی را که غنچه صدها امید بر سر شاخه هاشان بی تاب شکفتند در زیر تازیانه های وحشی و کینه توزشان می گیرند و می زنند و غارت می کنند و می شکنند و می گریزند.
باغستان ما را نمی بینی که همچون شهر آبادی است که همه غارتگران و وحشیان تاریخ،یاجوج و ماجوج،هون ها وسکاها، بربرها و رومی ها،اسکندر و عرب و غز و ترک و مغول و تاتار... بر آن پیاپی تاخته باشند  و شهر را در زیر شلاق ها سم ستوران و ضربه نیزه ها و گرز و شمشیرهاشان گرفته باشند و از آن جز ویرانه هایی غرقه در باطلاقی از خون ننهاده باشند و گذشته باشند،بی آنکه به خود زحمت آن را داده باشند که رویی برگردانند و نگاهی بر این قبرستان بزرگ خون آلود بیفکنند.
این باغستان بزرگ را نمی بینی که در زیر شلاق های بی رحم این جلاد از وحشت سکوت کرده است؟ نمی بینی که غارتگران وحشی چگونه بر این باغها تاخته اند،فرشهای مخملین سبزه ها را برچیده اند و جامه ها را از تن  درختان پیر و جوان و کودکان و شیرخوارگان باغ نیز به غارت برده اند؟ نمی بینی چگونه با تنی عریان و کبود در زیر صفیر تازیانه های سواران ناپیدایی که از کمینگاه کوهستانهای دوردست،به فرمان زمستان بر اینجا تاخته اند از بیم برخود میلرزند و بر جای خویش خشک شده اند؟
مگر نمیبینی ؟ مگر نمی بینی که دیگر نه نسیمی است و نه بوی پونه ای،گلی،زمزمه شاد جویباری و آوای عاشقانه بلبلی، نه سبزه ای و نه غنچه ای  و نه گفتگوی عاشقانه رودی در پای سروی و نه بازی بادی بر سر شاخه های شاد سپیداری بلند...
ادامه دارد...
معلم شهید دکتر علی شریعتی


+ نوشته شده در پنج شنبه 90/1/4ساعت 1:28 عصر توسط سهیل نظرات ( ) |


اخلاق توحیدی(2)

باور خدا، که جهان طبیعت را ذی روح و ذی شعور و دارای اراده و هدف معرفی میکند-بر خلاف ادعای ماتریالیست ها و اقتضای روح و بینش مذهبی های خرافه پرست-جهان بینی ای به خدا پرست آگاه میدهد که با اعتقاد به علمی بودن جهان سازگارتر است،زیرا انتساب علم و منطق-که ساختمان جهان و قوانین طبیعت دقیقا بر آن استوار است- به جهل و جمود، نسبتی نامعقول و ناموجه است، در حالی که ایمان به وجود عقل مطلق در عالم، ایمان به این اصل را که عالم، مطلقا بر علم بنا شده است را توجیه میکند و بدین معنی است که ماکس پلانک میگوید:" بر سر در معبد علم نوشته اند: هر کس وارد میشود باید ایمان داشته باشد".
دوم: از دیدگاه انسانی، خدا مجموعه ای از تمام ارزشهای متعالی مطلق است. ارزشها مقدسات انسانی و فضیلت های اخلاقی و ماورایی است که انسان- فارغ از اندیشه سود و زیان-در قبال آن ها سر تکریم و تقدیس فرود می آورد و برایشان حرمت و قداست قایل است.در برابر هر پدیده ای که قرار میگیرد، آن را با معیار و نفعی که برای زندگی وی دارد مورد قضاوت قرار میدهد و قیمت میگذارد.اما پدیده های استثنایی نیز هست، که فرد آن ها را قیمتی تر و برتر از زندگی خویش و منافع فردی خویش می یابد و خود را در مقامی احساس میکند که باید منافع خویش و گاه،زندگی خویش را در خدمت آنها قرار دهد و حتی نثار کند.در این حال، انسان در برابر ارزش قرار گرفته است.مجموعه این ارزش ها است که اخلاق را می سازد و در اینجا، سخن از ارزش های جاوید و مطلق است، ارزش های مافوق طبقاتی، ماورا ملی و فراتر از محدوده تاریخی، اجتماعی.آنچه به نام نسبیت اخلاق مطرح است،"اخلاق اجتماعی" است که دستخوش تغییر و تبدیل است، زیرا زاده نظام اجتماعی و ساخته تحول تاریخی است و بر حسب طبقه،شکل تولید و روابط جمعی و اشکال اجتماعی فرق میکند، اما "اخلاق انسانی" ارزشهایی اند که از فطرت نوعی انسان سرچشمه میگیرند و درجه تکامل نوعی انسان،بر حسب درجه رشد این ارزشهای متعالی ارزیابی میشود و تکامل وجودی نوع انسان در طول تاریخ، در جهت تقویت این ارزشها حرکت میکند و اساسا، نوع انسان،با داشتن این ارزشهاست که آغاز شده است،چه، تنها انسان است که خالق ارزش است.بنابراین ارزشها یعنی: معنی وجودی انسان و کمالاتی که معیارهای تکامل انسان اند.
خدا مجموعه همین ارزشها است، ارزشهای مشترک میان انسان و خدا! با این تفاوت که در انسان نسبی است و در حال تکامل، و در خدا مطلق و مجرد.
ادامه دارد...

برگرفته از کتاب خودسازی انقلابی
معلم شهید دکترعلی شریعتی


+ نوشته شده در چهارشنبه 89/11/13ساعت 10:8 عصر توسط سهیل نظرات ( ) |


اخلاق توحیدی(1)

من خداپرستم. خداپرستی را از دو دیدگاه تلقی می کنم:
اول: از دیدگاه فلسفی، جهان را نه مجموعه ای از عناصر، نیروها و قوانین کور، که پیکری زنده و معنی دار می بینم. خداپرست آگاه، خود را در برابر هستی ای می یابد که می فهمد، احساس می کند و اراده ی آگاه بر آن حاکم است.فقدان خدا سیمای طبیعت را ابلهی می نماید که انسان خود را با او بیگانه حس می کند. غیبت خدا، هستی را قبرستان بی کرانه ای می کند که انسان خود را در آن تنها می یابد. انسان را به هر حال نمی توان از جهان جدا دانست، اگر جهان فاقد معنی باشد، سخن گفتن از معنی انسان موهوم است. هستی پوچ، زندگی را نیز پوچ می سازد و ناچار انسان نیز به پوچی میرسد.
هنگامی که بودن عبث است، همه چیز از آن رو که هر چیزی پدیده ای از بودن است، عبث خواهد بود.
نمی توان در عالمی که از شعور، اراده و جهت عاری است، از مسئولیت انسان سخن گفت. مسئولیت انسان، که ریشه در عمق هستی نداشته باشد و بی پایه و پایگاه وجودی باشد، یک مفهوم ذهنی و ایده آلیستی است یا ارزشی مصنوعی و دعوتی تحکمی که تاب تحلیل منطقی و توجیه عقلی ندارد و تنها به این دلیل مقدس است که مورد اتفاق است و بنابراین، تا وقتی وجود خواهد داشت که مورد اتفاق است و بنابراین، تاوقتی وجود خواهد داشت که مورد قبول باشد و روح اجتماعی و وجدان اخلاقی آن را بستایند و هنگامی که رشد عقلی افراد بر احساس اخلاقی و روح جمعی و سنت های موروثی غلبه یافت و مقدسات اجتماعی و ارزشهای اخلاقی و انگیزه های عاطفی در زیر سرانگشتان خشک و بی عاطفه ی منطق عقلی تشریح شد، مسئولیت انسان که فرد را به فدا کردن خویش به دیگران فرا می خواند و نثار آزادی، رفاه، لذت و حتی زندگی خود را در راه آزادی، رفاه، لذت و زندگی بشریت، ملت، طبقه محکوم و یا سرنوشت نسل های فردا فضیلت تلقی می کند، به صورت پندی زاده ی پندار در می آید، آن چنان سست و پا در هوا که در برابر حمله ی ضعیف و ساده یک چرا؟ خود را می بازد و مات میشود، چه، در جهانی مادی و در طبیعتی مکانیکی، مسئولیت از روح جمعی سرچشمه می گیرد و مصلحت اجتماعی آن را بر افراد انسانی تحمیل میکند.
در حالی که برای خداپرست، مسئولیت از عمق وجود سر می زند و ریشه در واقعیت عینی بیرون از ذهن فرد و سنت جمع دارد و حالت طبیعی و معقول و جبری انسان خود آگاهی است که در طبیعتی زنده و آگاه که هدف دارد، حساب دارد، صاحبدل و صاحب تمیز خیر و شر است و می فهمد و حس می کند و هر حرکتی برایش معنی دارد و در قبال هر انتخابی، عملی، عکس العمل نشان می دهد خود را در زیر نگاهی همیشه باز و همیشه بیداری می یابد که همیشه نگران اوست و طبیعی و منطقی است که خود را همیشه مقید، متعهد و در قبال نه تنها هر عملش، که هر اندیشه و احساس و گرایش که در نهانش می گذرد، مسئول احساس کند و در این صورت، مسئولیت نه ساخته ی مصلحت جمعی و نه در رابطه میان افراد یک جامعه، که بر آمده از ذات عالم وجود و در رابطه میان اراده آگاه انسان و اراده آگاه جهان معنی می شود..
برگرفته از کتاب خودسازی انقلابی
معلم شهید دکترعلی شریعتی...


+ نوشته شده در جمعه 89/11/1ساعت 8:41 عصر توسط سهیل نظرات ( ) |


وقتی تو نیستی...

"وقتی تو نیستی
من حزن هزار آسمان بی اردیبهشت را گریه می کنم..."
از تو نوشتن دشوار است، سخت، سنگین و ناممکن.. نمی دانم چرا نمی توانم، نه که نتوانم... انگشتانم یاری ام نمی کنند، بیخودی می لرزند، همینجوری رعشه می گیرند، کلمات بازیشان می گیرد، از من می گریزند، فرار می کنند. قلمم نمی نویسد، چه می دانم جوهرم تمام می شود... خلاصه که داستانی است.
نام تو و یادت اسم اعظم من است، باطل السحر تمام جادوهای سیاه، تلخیها و نا امیدیها، کیمیای همه ی روشنایی ها و سرورها.
"وقتی تو نیستی
هزار کودک گم شده در نهان من
لای لای مادرانه تو را می طلبند..."
داشتم می گفتم... نمی توانم از تو بنویسم، از بس که ساده ای، از بس که روانی، یکدستی، زلالی، پاکی، آرامی،بزرگی... از بس که خوبی... خوب...
نه از آن خوبها که بخشیدنهای کوچک، ترحم های پست و دلسوزیهای اندک و حقیر سیرابشان می کند و امیدوارشان به زندگی. آنها که از بخشیدن پول خردهای ته جیبشان، کهنه لباسها، کفش های وصله پینه دار ته کمدشان، چه می دانم ته مانده های سفره ی غذایشان به ندارها احساس خوبی می کنند، غرق لذت و شعف و شادی می شوند و باد به غبغب می اندازند که ببینید خوبی ما را!! که به بزرگواریمان احترام بگذارید..که..
که دیگر تمام شد، وظیفه ای نداریم، گرسنه ها را سیر کردیم، برهنگان را پوشاندیم که انسانیت و نوعدوستی را بر صدر نشاندیم..
"درها بسته و کوچه ها مغمومند
پس چشم کدام خسته از آواز من
خواهد گریست؟..."
نه... تو نیستی... از آنها نیستی که درد را نمی شناسند، که گرسنگی را نمی فهمند که شرمندگی را در سیمای مظلوم پدری زحمتکش و مهربان ندیده اند.
چشم هایت همیشه نگران آن رفتگر سر کوچه مان است که صبح ها وقتی همه خوابند جاروکشان آواز می خواند، دلشوره ی دخترک افغانی اسفند گردان چهار راه نواب آسوده ات نمی گذارد، غم پسر آدامس فروش مترو همیشه ی خدا همراهت است.
نه نیستی.. نیستی از آنها که با چه میدانم عطر "وان میلیون" دوش می گیرند و فخر لباسهای مارک دار و لوازم آرایش برند "بورژوایشان" را به دیگران می فروشند.
تو از تمام رایحه های دنیا دو تا... فقط دو تا را دوست داری:
بوی باران و بوی نان، جز با این دو بوی بهشتی مست نمی شوی، که مسیحی و محبتت رایحه ی باران ، که ابوذری و آیه ی کنزت کمک به مستضعفان ، که محمدی و قرآنت امید برای محرومان ، که موسایی و عصایت باطل السحر فرعونها که ابراهیمی و تبرت نیروی اندیشه و ایمان، که بودایی و نیروانایت بوی نان نه برای خود، که دیگران..
که نان خویش را برای باز پس گرفتن نان دیگران از دست می نهی...
"سفر بنام تو، خانه
خانه بنام تو، سینه
سینه بنام تو، رگبار..."
(اشعار داخل گیومه همه از سید علی صالحی عزیز است)


+ نوشته شده در شنبه 89/10/4ساعت 8:14 عصر توسط لئون نظرات ( ) |


میان من و این بغض بی قرار...

اصلا تو چرا همیشه وقتی که چشم های سرخ مرا می بینی کنایه بارانم می کنی که هی! باز هم هوای دیده ات بارانی است که نمی دانم آن شاعر عزیز، غزل "دیدگانت خواهران بارانند" را تنها برای تو سروده است که چرا اینقدر بی صدا می گریی که چرا اصلا وقتی هوای اشک ریختن داری کلاه به سر می کنی و بستنی به دست خیابانها را می پیمایی...
خوب منم جوابی ندارم برایت... نه اینکه اصلا جوابی نداشته باشم... ها... نه...همین بودنت کنارم کافی است، همین که بی قرار کنارم می ایستی و چشم می دوزی به دو دیده ام که اکنون از شرم شیطنت نگاهت یا زمین می نگرند یا در افق های دور آسمان نمی دانم کجای این شهر شلوغ و خسته به دنبال کبوتران سپید رویاهایشانند.
تو هم که بی خیال ماجرا نمی شوی به همین راحتی ها... هی گیر می دهی که بگو!! که چه مرگت است؟؟ چه میخواهی؟؟ دردت به جانم!! دردت چیست؟ بس کن.. دست بردار...دلم ترکید... لوس نشو و چه می دانم به خاطر من کمی بخند، اخم هایت را باز کن.
اصلا آن دو کفتر چاهی را بالای آن شیروانی سفید می بینی؟؟یا آن دختر زیبای خندان مو طلایی را که هم اکنون از کنارت گذشت؟؟ اصلا از حسن یوسفهایت چه خبر؟ کمی هم هوای شمعدانی هایت را داشته باش....
و من هم برای اینکه اذیتت کنم ، غزل "حال همه ما خوب است، اما تو باور مکن" سید عزیز را زمزمه میکنم و لبخندی از صمیم قلبم به تو تقدیم که نگران نباش.. خوبم.. یعنی که ملالی نیست و اگر هم کدورتی بود تمام شد، به بادش سپردم، فراموشش کردم...
بارها گفته بودمت که من چقدر این گریه کردن های بی دلیل را دوست دارم، که من چقدر عاشق این اشک های نابهنگامم، که چشم های تر و سرخ آدمی را دوست می دارم...
که اصلا گریه برایم نشانه ای از بودن است، ترانه ای است برای سرودن، که تا وقتی گریه می کنم بودنم را در می یابم... وجودم را حس می کنم...
اما الآن، میان من و این بغض بی قرار جای تو خالی است...!!!


+ نوشته شده در سه شنبه 89/9/9ساعت 7:55 عصر توسط لئون نظرات ( ) |


<   <<   6   7   8   9   10   >>   >