سفارش تبلیغ
صبا ویژن

مذهب عشق

میان من و این بغض بی قرار...

اصلا تو چرا همیشه وقتی که چشم های سرخ مرا می بینی کنایه بارانم می کنی که هی! باز هم هوای دیده ات بارانی است که نمی دانم آن شاعر عزیز، غزل "دیدگانت خواهران بارانند" را تنها برای تو سروده است که چرا اینقدر بی صدا می گریی که چرا اصلا وقتی هوای اشک ریختن داری کلاه به سر می کنی و بستنی به دست خیابانها را می پیمایی...
خوب منم جوابی ندارم برایت... نه اینکه اصلا جوابی نداشته باشم... ها... نه...همین بودنت کنارم کافی است، همین که بی قرار کنارم می ایستی و چشم می دوزی به دو دیده ام که اکنون از شرم شیطنت نگاهت یا زمین می نگرند یا در افق های دور آسمان نمی دانم کجای این شهر شلوغ و خسته به دنبال کبوتران سپید رویاهایشانند.
تو هم که بی خیال ماجرا نمی شوی به همین راحتی ها... هی گیر می دهی که بگو!! که چه مرگت است؟؟ چه میخواهی؟؟ دردت به جانم!! دردت چیست؟ بس کن.. دست بردار...دلم ترکید... لوس نشو و چه می دانم به خاطر من کمی بخند، اخم هایت را باز کن.
اصلا آن دو کفتر چاهی را بالای آن شیروانی سفید می بینی؟؟یا آن دختر زیبای خندان مو طلایی را که هم اکنون از کنارت گذشت؟؟ اصلا از حسن یوسفهایت چه خبر؟ کمی هم هوای شمعدانی هایت را داشته باش....
و من هم برای اینکه اذیتت کنم ، غزل "حال همه ما خوب است، اما تو باور مکن" سید عزیز را زمزمه میکنم و لبخندی از صمیم قلبم به تو تقدیم که نگران نباش.. خوبم.. یعنی که ملالی نیست و اگر هم کدورتی بود تمام شد، به بادش سپردم، فراموشش کردم...
بارها گفته بودمت که من چقدر این گریه کردن های بی دلیل را دوست دارم، که من چقدر عاشق این اشک های نابهنگامم، که چشم های تر و سرخ آدمی را دوست می دارم...
که اصلا گریه برایم نشانه ای از بودن است، ترانه ای است برای سرودن، که تا وقتی گریه می کنم بودنم را در می یابم... وجودم را حس می کنم...
اما الآن، میان من و این بغض بی قرار جای تو خالی است...!!!


+ نوشته شده در سه شنبه 89/9/9ساعت 7:55 عصر توسط لئون نظرات ( ) |