سفارش تبلیغ
صبا ویژن

مذهب عشق

شهادت حمزه ای و شهادت حسینی...

ما دو نوع شهید داریم. سمبل یکی، حمزه- سیدالشهدا- و سمبل دیگری امام حسین است. در اسلام برای نخستین بار، حمزه به لقب سیدالشهدا ملقب گردیده است و این لقبی است که پس از وی حسین به خود اختصاص داده است. هر دو سیدالشهدا هستند، ولی فرقشان در این است که در بنیاد، شهادت حمزه ای با شهادت حسینی فرق دارد و اساسا این دو از یک مقوله نیستند تا با هم مقایسه شوند. حمزه یک مجاهد است که در گیراگیر جهاد کشته میشود، اما حسین یک شهید است که حتی پیش از کشته شدن خویش، به شهادت رسیده است، نه در گودی قتلگاه، بلکه در درون خانه خویش. از آن لحظه که به دعوت ولید- حاکم مدینه – که از او بیعت مطالبه میکرد، " نه " گفت این " نه " طرد و نفی چیزی بود که در قبال آن، شهادت انتخاب شده است و از آن لحظه حسین شهید است.
پس شهید انسانی است که با آغاز تصمیم خویش، با آغاز انتخاب خویش، به شهادت میرسد. هر چند میان این تصمیم و کشته شدن ماه ها و حتی سالها فاصله باشد. اگر خواسته باشیم فرق اساسی میان این دو شهادت را در تعبیری کاملا روشن و فشرده بیان کنیم، باید بگوییم شهادت حمزه ای، شهادتی است که شهید را انتخاب میکند، بر عکس، در داستان حسین، شهادت عبارتست از آنچه،شهید آن را انتخاب میکند، شهادت حمزه ای عبارتست از مردی و کشته شدن مردی که آهنگ کشتن دشمن کرده: مجاهد، اما شهادت حسین، کشته شدن مردی است که خود برای کشته شدن خویش قیام کرده است. در آنجا شهادت یک حادثه و یک رویداد منفی است و در اینجا  یک هدف قطعی و آگاهانه و انتخاب شده است. در آنجا شهادت حادثه ای در مسیر راه است، و در اینجا یک سرمنزل در منتهای راه است....
معلم شهید دکتر علی شریعتی

* پ ن : از تمامی دوستان و خوانندگان مذهب عشق به خاطر غیبت طولانی مدتم عذرخواهی میکنم امیدوارم با کمک خدا همچنان در راه اشاعه دو تثلیث توحیدی( دانایی، زیبایی، نیکویی)( آزادی، برابری، عرفان) جویا و کوشا و پویا باشم، والسلام علی من اتبع الهدی.


+ نوشته شده در پنج شنبه 91/9/23ساعت 10:38 عصر توسط سهیل نظرات ( ) |


لوح محفوظ...

آن خلوت بیکرانه  ی خاموش و سرد را چگونه بر دوش می کشی؟
چگونه پر میکنی؟
حرفهایت را با که می گویی؟
غم هایت را به که می دهی؟
ناله هایت را چه می کنی؟
برای قصه هایت مخاطبی نداری؟
برای تنهاییت یادی نداری؟
برای دردهایت نمی نویسی؟
کسی نداری که در ان خلوت ساکت تنهائیت به او بیندیشی؟
کسی نداری که برایش فداکاری کنی؟
تلاش کنی؟ محرومیت بری؟ برایت پیغام بیاورد؟
برایت قصه سر کند؟
پس چه می کنی؟
پس به کدام قلم است که سوگند می خوری؟
پس به کدام نوشته است که قسم می خوری؟
پس کدام مرکب است که از خون شهیدان برتر می شماری؟
پس آن «لوح محفوظ » چیست که می گویی؟
آن را برای که نوشته ای ؟چرا نگه داشته ای؟
چرا نمی دهی که بخواند؟ کسی نداری؟
یا داری و نمی خواهی بخواند؟
مگر در ‌آن لوح محفوظ چه ها نوشته ای؟
خجالت می کشی که او بخواند؟
مگر حرف های لوسی نوشته ای؟
مگر تصنیف ساخته ای؟
چرا هی از لوح محفوظ حرف می زنی و نشانش نمی دهی؟
در تورات ، در انجیل ، در صحف ابراهیم، در قرآن محمد همه سخن از این لوح محفوظ است پس چرا یک سطر از آن را در این کتاب هایت که به مبعوثانت داده ای تا انسانت بخواند نیاورده ای؟
مگر این پرورده ی تو ، این امانت دار تو ، این شاگرد درس های شگفت تو ، آن که اسرار را به او تعلیم کرده ای، آنکه نام ها را که هیچ یک  از فرشتگانت از آن خبر ندارند به او آموخته ای نباید از آن لوح محفوظ خبر دار شوند ؟ راستی چرا؟
چرا محفوظ؟
این لوح سبز چیست؟ این «گفتگوهای تنهائی» ات، این دفتر زمردینت چه دارند؟
 دو تا است، « لوح محفوظ» و کتاب مبین .
آنها را نگه داشته ای که چه کنی؟
بعد ها می دهی؟
هنوز انسان طاقت کشیدن بار اسرار آن را ندارد؟
یا نه ، کمی لوس است؟
نمی خواهی آن جباریت متکبر و پر جلالت که همیشه سرچشمه ی آیات وحی بوده است چنگ ترانه ها و نغمه ها و تصنیف ها و راز و نیاز ها و سرودهای رقص و شادی و شور و شعف های صمیمانه و محرمانه و نزدیک « گردد» ؟
پس کی خواهی داد؟
ها! فهمیدم، در آخرالزمان، پس از قیام امام موعود ، پس از ظهور منجی منتقم مصلح انقلابی منتَظَر ! که دنیا را پر از عدل و صلح و سعادت خواهد کرد از آن پس که پر از ظلم و جنگ  و تیره بختی شده بود!
آری این است که در قرآن خبر داده ای که او خواهد آمد و «یاتی بدین جدید» خواهد امد و دین و کتابی تازه خواهد اورد.
پس از قرآن جز این لوح محفوظ و آن کتاب مبین چه خواهد بود؟
هیچ…
چرا…
…دین جدید...

گفت و گوهای تنهایی

معلم شهید دکتر علی شریعتی


+ نوشته شده در جمعه 91/7/14ساعت 1:57 عصر توسط سهیل نظرات ( ) |


خون به پا خواهد شد...

ای هدایت شده، آیا وقت "نجات" سر نرسیده است؟
ای وارث نوح، در اقیانوسی از ذلت و زلت غرق می شویم
ای عزیز و ای کشتی نجات و ای چراغ هدایت کننده، کجایی؟
ای وارث ابراهیم، بتان "دست ساز" مان را نمیبینی که چگونه
ما را به بردگی کشانیده و خداوندگار واقعی و خدای دروغین
زمین شده اند؟ کجاست آن تبر اهورائی ات؟
ای وارث موسی، نمی بینی که "سامری" آن دشمن خدا و مردم
ردای "توحید" بر تن کرده و مردم را با "گوساله اش" به "شرک" می خواند؟
ای وارث عیسی، با آن دم احیاگرت کالبدهای فسرده و مرده و عفن ما را
که قرن هاست در فضای سرد و تاریک "شرک" به خواب مرگ گون
رفته است، به زندگی و حیات بازگردان.
ای وارث محمد، نمیبینی که طاغوتیان، طغیان  کرده و ناس را که
خویشاوندان خدایند، به بند استبداد و استثمار و استحمار کشانیده اند
و "مستضعف" شان کرده اند، ای باقی مانده خدا، قیام کن
ای وارث حسین، "یزید" بر پهنه زمین حکومت می راند،
آیا وقت خروج فرا نرسیده است؟
ای رحمه للعالمین ، نیام از شمشیرت برگیر
ای رب النوع عطوفت ، ای رب النوع خشونت
ای رب النوع بخشش، ای رب النوع انتقام
ای پیام آور سلم و صلح و دوستی
آغاز کن نبرد را...
آری ، خون به پا خواهد شد....
zone-yantar territory


پ ن: هم از لحاظ لفظی و هم محتوایی این نوشته کمی غریب است،
این نظر و عقیده شخصی خودم است و نمیدانم که تا چه اندازه حظی
از حقیقت برده است. و سلام علی من التبع الهدی.


+ نوشته شده در چهارشنبه 91/4/14ساعت 7:23 عصر توسط سهیل نظرات ( ) |


این روزها....

این روزها با سکوت سخن میگویم
این روزها با گریه میخندم
این روزها به شب ها می مانند
این روزها از ابرهای سفید نیز سیاهی میبارد
آهای روزگار بر گُرده من، آرامتر بزن، من آرامم!
تمکین کرده ام...
این روزها معصومِ گناهکارم
این روزها با لبخند دروغ میگویم، با اندوه خدا را میخوانم
این روزها خدمت میکنم و خدعه میبینم
این روزها چرا آدم ها انقدر مبتذل شده اند؟!
آدمک جان خوش به حالت، تو شورشی هستی، یک انقلابی!
اما من آرامم، سکوت میکنم، من تمکین میکنم...
این روزها "بودن" ها لش اند، "موجود" های بی "وجود"
این روزها "فطرت" ها ، "پست فطرت" شده اند
این روزها انسان ها دچار نسیان شده اند، ای ظلوم های جهول
این روزها خالی ام از روح، رسوب کرده ام، صلصال کالفخار
این روزها، میش ها همدست و همداستان گرگ هایند
کران تا کران تباهی است، سیاهی است، اما من خوشحالم!
زیرا که هنوز به قدر قطره ای "ایمان" دارم
اگر چه این روزهای شب مانند بی شمارند، ولی
من به فرجام نیک انسان ها امیدوارم
آری، میدانم و ایمان دارم که، خورشید طلوع خواهد کرد...
Zone-cordon territory

* پ.ن: مدتیه که بقول دکتر دلهره زنده بودن، زندگی رو از یادم برده، امیدوارم هرچه زودتر بتونم دوباره برگردم به راه اشاعه دو تثلیث توحیدی که اساس جهان بینی و زندگیم هست،
(عرفان، برابری، آزادی) و (دانایی ، زیبایی، نیکویی)


+ نوشته شده در جمعه 91/4/2ساعت 11:38 عصر توسط سهیل نظرات ( ) |


ما مقصریم...

دختری در جلوی آینه
بی حس و بی رمق، خیره خیره
نگاه میکند صورت خود را
آه خدای من، این غریبه کیست؟
این منم؟ دختر لطیفِ عفیفِ شادِ زیبا؟
این صورتک، چه کریه، چه دهشتناک
خشونت، سیاهی،تباهی، در حضیض ابتذال
نه، باور نمیکنم، چه غریب است این آشنا
زیر لب زمزمه میکند:
مرگ بر این زندگی، مرگ بر این زندگی
اگر برادرم نبود…اگر برادرم نبود…
بغضش را فرو می خورد، مصمم اما بی شعف
با غلظت و بی ظرافت، می آراید خود را
برایش زندگی، بی رنگ است چون آب
بی طعم است مثل یخ…
هِه، رژ لب! همه رنگ ها به تیرگی میزنند
غلظت را درک نمیکند، از همه کس
بوی مرگ استشمام میکند، مگر
برادر کوچکِ پاکِ معصومش که
برایش دلیل زندگی است…
……….
(صدای بوق ممتد)-
آهای هرزه مگر حواست نیست!؟
نزدیک بود بروی زیر ماشین…
به خودش می آید، کنار خیابان، همه جا دود
ماشین ها و لباس های متحرک، بدون آدم ها!
کینه دارد از مردها، به عقیده من، نامرد ها!
ماشین توقف میکند، نگاهی با معنا، لبخندی زورکی
سوار می شود، شگفتا، گرگی پشت فرمان
دوباره دود، بوی سیگار، بوی مرداب، بوی مرگ
ماشین حرکت میکند، اما من می مانم، با
هزاران علامت سوال، که، چرا؟ چرا؟ چرا؟
بر خلاف معمول، قضاوت میکنم این بار
من مقصرم، تو مقصری، ما مقصریم
آن گرگ، گرگ نبود، انسان بود
ما گرگ نیستیم، انسانیم، گرگ می شویم
من مسئولم، تو مسئولی، ما مسئولیم
«او» فقط یک قربانی است، قربانی…

پ.ن: اولین باره که دارم واقعیت رو از منظر سیاه و تلخش به تصویر میکشم،این فقط یه بخش خیلی کوچک از واقعیته نه همه واقعیت.


+ نوشته شده در دوشنبه 91/3/15ساعت 12:1 صبح توسط سهیل نظرات ( ) |


...........

"این نگهبان سکوت
شمع جمعیت تنهایی
راهب معبد خاموشی ها
حاجب درگه نومیدی
سالک راه فراموشی ها
چشم به راه پیامی پیکی
گرمی بازوی مهری نیست
خفته در سردی آغوش پرآرامش یاس
که نه بیدار شود از نفس گرم امید
سر نهاده است به بالین شبی
که فریبش ندهد عشوه ی خونین سحر
ای پرستو که پیام آور فروردینی
بگریز از من از من بگریز...
باغ پژمرده ی پامال زمستان ها
چشم به راه بهاری نیست
گرد آشوبگر خلوت این صحرا
گردبادی است سیه...گرد سواری نیست..."
معلم شهید دکتر علی شریعتی

پ.ن: حالم خوب نیست، ترجیح می دهم که سکوت کنم، سکوتی رسا تر از فریاد...


+ نوشته شده در چهارشنبه 91/1/9ساعت 12:3 صبح توسط سهیل نظرات ( ) |


و خداوند زن را آفرید...

بسم الله الرحمن الرحیم
خدا از تنهایی می هراسید،گنجی بود که دوست دارِ کشف شدن بود، چه سخت است که خدای بزرگ، آفریننده کائنات، کلمات، آفریننده آفریدن و پایه گذار خلق کردن باشی  ولی مجهول بمانی ولی شناخته و ادراک نشوی…آری، او در آن عرش و اریکه خداوندگاری و پر ابهت و پر جلال و شکوهش تنها بود، تنهای تنها…جنیان و ملائکه بودند ، دورتا دور خداوند مشغول تسبیح و تقدیس و تعظیم بودند ولی چه سود که اینان او را نمی توانستند بشناسند و از ادراکش عاجز بودند چه اینکه مامور بودند و حسب وظیفه انجام خدمت میکردند…زمزمه دعا ها و نیایش ها و تجلیل ها از هرطرف به گوش میرسد…ممممممممم….ملائکه چه زیبا و چه کامل انجام وظیفه میکنند…ولی “او” به کس دیگری نیاز دارد… یک “خویشاوند”… یک شعورِ ادارک کنندهِ آزادِ مختارِ عاصی! که یحبهم و یحبونه…دوست بدارد و دوست داشته شود…
چه زیبا گفت سید الساجدین که : خدایا من در کلبه محقر و فقیرانه خود چیزی دارم که تو در عرش کبریایی خود نداری، من چون تویی دارم و تو چون خود نداری…
ناگهان فرشتگان را مخاطب ساخت که: همانا من خلیفه ای بر روی زمین قرار خواهم داد… بهت و حیرت پیرامون عرش الهی را فراگرفت…ملائکه به تکاپو افتادند…آنها این تازه وارد را می شناختند… گفتند: ای خدایِ بزرگِ قادرِ مطلقِ متعال امر، امر توست و ما فرمانبرداریم ولی آیا جانشینان تو این خونریزان و فاسدان هستند؟ از تعجب خشکشان زده بود و از شرم و ابهت خدا همه سخنشان را با او درمیان نگذاشتند…خدا اندکی سکوت کرد…ناگهان فرمود: من میدانم آنچه را که شما گفتید و انچه را که در سینه پنهان ساختید و آنچه را که شما نمیدانید… و سکوت کرد…فرشتگان نیز سر به زیر انداختند و تسبیح را از سر گرفتند….ممممممممممم   مدتی گذشت و سرانجام “آدم” را آفرید… فرشتگان را به دیدن این دوست تازه وارد دعوت کرد….”نام ها” را به او آموخت… استعداد خدا شدن را به او اعطا کرد…”امانت” را به کائنات عرضه کرد ولی همه شانه خالی کردند و تنها “او” به دوش گرفت، فرشتگان از دیده تحقیر به آدم نگاه میکردند که این لجن آکنده از روح خدا، این وجود رسوبی و ظلوم و جهول چه نیازی را از خدای بزرگ رفع میکند که ما از مرتفع کردن آن عاجزیم…به او حسادت میکردند که خدای بزرگ با آفریدنش به خود گفت: فتبارک الله احسن الخالقین…اولین بار بود که میدیدند خدا به وجد آمده است و لبخند میزند و اینچنین به خود دست مریزاد میگوید! کمی حسودیشان میشد…خدا فهمید…خطاب به آنها گفت: آیا “نام ها ” را میدانید؟ آیا شما نبودید که از به دوش کشیدن “امانت” سر باز زدید؟ و و و
آنگاه به آدم گفت: تو برای اینان از “نام ها” سخن بگو، بگو که “عشق” چیست، چه اینان اصلا تا به حال این واژه را نشنیده اند و آدم گفت و گفت و گفت…فرشتگان تسلیم و شرمگین و نادم شدند، خدا فرمان داد که به پای “آدم” به خاک سجود بی افتید… بی درنگ تمکین کردند…الا…ابلیس….که او جزو متکبرین و گمراه شدگان بود…
“آدم” تاج قدرت و پروردگاری را از خدای بزرگ دریافت کرد و بر سر گذاشت…. تا وقتی که پیش خدا بود مشکلی نداشت، آنجا در گودی کف دست خداوند روزگار میگذراند و از “عشق” بهره مند بود ولی… خداوند به او فرمود که تو باید بر زمین هبوط کنی ، و برای همیشه نمیتوانی پیش من باشی،باید با رنج و تلاش به سوی من باز گردی، آدم نگران شد، ترس از تنهایی و از غریبی لرزه بر اندامش میافکند،او نیز مانند خدا احساس تنهایی میکرد…غمگین بود…چه اینکه او تنها دارنده “عشق” و “روح” بر روی زمین بود…خدای بزرگ این احساس “خویشاوندش” را به خوبی درک میکرد…خداوند به آدم لبخند زد و او را در آغوش گرفت و آهسته درِ گوشش گفت: ای پاره تنم، دوستم و عشقم، نگران نباش و نترس، من هیچگاه ترکت نخواهم کرد، تو تنها بر روی زمین هبوط نخواهی کرد، من هم با تو می آیم، ولی در هیات و قالب خودت، گوهر “عشق” م را همراهت خواهم کرد…فقط تو باید لایق بدست آوردن و شناختن و ادراکش باشی…او حبل المتین من است اگر به او چنگ زنی و بالا بیایی، به وصال من خواهی رسید…
و خداوند “حوا” را “زن” را آفرید…

پس نوشت: بعد از مدت ها مجالی برای نوشتن پیدا کردم، تقدیم به "گلشید" دختری از تبار حوا...


+ نوشته شده در پنج شنبه 90/11/13ساعت 8:13 عصر توسط سهیل نظرات ( ) |


<      1   2   3   4   5   >>   >