سفارش تبلیغ
صبا ویژن

مذهب عشق

و خداوند زن را آفرید...

بسم الله الرحمن الرحیم
خدا از تنهایی می هراسید،گنجی بود که دوست دارِ کشف شدن بود، چه سخت است که خدای بزرگ، آفریننده کائنات، کلمات، آفریننده آفریدن و پایه گذار خلق کردن باشی  ولی مجهول بمانی ولی شناخته و ادراک نشوی…آری، او در آن عرش و اریکه خداوندگاری و پر ابهت و پر جلال و شکوهش تنها بود، تنهای تنها…جنیان و ملائکه بودند ، دورتا دور خداوند مشغول تسبیح و تقدیس و تعظیم بودند ولی چه سود که اینان او را نمی توانستند بشناسند و از ادراکش عاجز بودند چه اینکه مامور بودند و حسب وظیفه انجام خدمت میکردند…زمزمه دعا ها و نیایش ها و تجلیل ها از هرطرف به گوش میرسد…ممممممممم….ملائکه چه زیبا و چه کامل انجام وظیفه میکنند…ولی “او” به کس دیگری نیاز دارد… یک “خویشاوند”… یک شعورِ ادارک کنندهِ آزادِ مختارِ عاصی! که یحبهم و یحبونه…دوست بدارد و دوست داشته شود…
چه زیبا گفت سید الساجدین که : خدایا من در کلبه محقر و فقیرانه خود چیزی دارم که تو در عرش کبریایی خود نداری، من چون تویی دارم و تو چون خود نداری…
ناگهان فرشتگان را مخاطب ساخت که: همانا من خلیفه ای بر روی زمین قرار خواهم داد… بهت و حیرت پیرامون عرش الهی را فراگرفت…ملائکه به تکاپو افتادند…آنها این تازه وارد را می شناختند… گفتند: ای خدایِ بزرگِ قادرِ مطلقِ متعال امر، امر توست و ما فرمانبرداریم ولی آیا جانشینان تو این خونریزان و فاسدان هستند؟ از تعجب خشکشان زده بود و از شرم و ابهت خدا همه سخنشان را با او درمیان نگذاشتند…خدا اندکی سکوت کرد…ناگهان فرمود: من میدانم آنچه را که شما گفتید و انچه را که در سینه پنهان ساختید و آنچه را که شما نمیدانید… و سکوت کرد…فرشتگان نیز سر به زیر انداختند و تسبیح را از سر گرفتند….ممممممممممم   مدتی گذشت و سرانجام “آدم” را آفرید… فرشتگان را به دیدن این دوست تازه وارد دعوت کرد….”نام ها” را به او آموخت… استعداد خدا شدن را به او اعطا کرد…”امانت” را به کائنات عرضه کرد ولی همه شانه خالی کردند و تنها “او” به دوش گرفت، فرشتگان از دیده تحقیر به آدم نگاه میکردند که این لجن آکنده از روح خدا، این وجود رسوبی و ظلوم و جهول چه نیازی را از خدای بزرگ رفع میکند که ما از مرتفع کردن آن عاجزیم…به او حسادت میکردند که خدای بزرگ با آفریدنش به خود گفت: فتبارک الله احسن الخالقین…اولین بار بود که میدیدند خدا به وجد آمده است و لبخند میزند و اینچنین به خود دست مریزاد میگوید! کمی حسودیشان میشد…خدا فهمید…خطاب به آنها گفت: آیا “نام ها ” را میدانید؟ آیا شما نبودید که از به دوش کشیدن “امانت” سر باز زدید؟ و و و
آنگاه به آدم گفت: تو برای اینان از “نام ها” سخن بگو، بگو که “عشق” چیست، چه اینان اصلا تا به حال این واژه را نشنیده اند و آدم گفت و گفت و گفت…فرشتگان تسلیم و شرمگین و نادم شدند، خدا فرمان داد که به پای “آدم” به خاک سجود بی افتید… بی درنگ تمکین کردند…الا…ابلیس….که او جزو متکبرین و گمراه شدگان بود…
“آدم” تاج قدرت و پروردگاری را از خدای بزرگ دریافت کرد و بر سر گذاشت…. تا وقتی که پیش خدا بود مشکلی نداشت، آنجا در گودی کف دست خداوند روزگار میگذراند و از “عشق” بهره مند بود ولی… خداوند به او فرمود که تو باید بر زمین هبوط کنی ، و برای همیشه نمیتوانی پیش من باشی،باید با رنج و تلاش به سوی من باز گردی، آدم نگران شد، ترس از تنهایی و از غریبی لرزه بر اندامش میافکند،او نیز مانند خدا احساس تنهایی میکرد…غمگین بود…چه اینکه او تنها دارنده “عشق” و “روح” بر روی زمین بود…خدای بزرگ این احساس “خویشاوندش” را به خوبی درک میکرد…خداوند به آدم لبخند زد و او را در آغوش گرفت و آهسته درِ گوشش گفت: ای پاره تنم، دوستم و عشقم، نگران نباش و نترس، من هیچگاه ترکت نخواهم کرد، تو تنها بر روی زمین هبوط نخواهی کرد، من هم با تو می آیم، ولی در هیات و قالب خودت، گوهر “عشق” م را همراهت خواهم کرد…فقط تو باید لایق بدست آوردن و شناختن و ادراکش باشی…او حبل المتین من است اگر به او چنگ زنی و بالا بیایی، به وصال من خواهی رسید…
و خداوند “حوا” را “زن” را آفرید…

پس نوشت: بعد از مدت ها مجالی برای نوشتن پیدا کردم، تقدیم به "گلشید" دختری از تبار حوا...


+ نوشته شده در پنج شنبه 90/11/13ساعت 8:13 عصر توسط سهیل نظرات ( ) |