سفارش تبلیغ
صبا ویژن

مذهب عشق

ما مقصریم...

دختری در جلوی آینه
بی حس و بی رمق، خیره خیره
نگاه میکند صورت خود را
آه خدای من، این غریبه کیست؟
این منم؟ دختر لطیفِ عفیفِ شادِ زیبا؟
این صورتک، چه کریه، چه دهشتناک
خشونت، سیاهی،تباهی، در حضیض ابتذال
نه، باور نمیکنم، چه غریب است این آشنا
زیر لب زمزمه میکند:
مرگ بر این زندگی، مرگ بر این زندگی
اگر برادرم نبود…اگر برادرم نبود…
بغضش را فرو می خورد، مصمم اما بی شعف
با غلظت و بی ظرافت، می آراید خود را
برایش زندگی، بی رنگ است چون آب
بی طعم است مثل یخ…
هِه، رژ لب! همه رنگ ها به تیرگی میزنند
غلظت را درک نمیکند، از همه کس
بوی مرگ استشمام میکند، مگر
برادر کوچکِ پاکِ معصومش که
برایش دلیل زندگی است…
……….
(صدای بوق ممتد)-
آهای هرزه مگر حواست نیست!؟
نزدیک بود بروی زیر ماشین…
به خودش می آید، کنار خیابان، همه جا دود
ماشین ها و لباس های متحرک، بدون آدم ها!
کینه دارد از مردها، به عقیده من، نامرد ها!
ماشین توقف میکند، نگاهی با معنا، لبخندی زورکی
سوار می شود، شگفتا، گرگی پشت فرمان
دوباره دود، بوی سیگار، بوی مرداب، بوی مرگ
ماشین حرکت میکند، اما من می مانم، با
هزاران علامت سوال، که، چرا؟ چرا؟ چرا؟
بر خلاف معمول، قضاوت میکنم این بار
من مقصرم، تو مقصری، ما مقصریم
آن گرگ، گرگ نبود، انسان بود
ما گرگ نیستیم، انسانیم، گرگ می شویم
من مسئولم، تو مسئولی، ما مسئولیم
«او» فقط یک قربانی است، قربانی…

پ.ن: اولین باره که دارم واقعیت رو از منظر سیاه و تلخش به تصویر میکشم،این فقط یه بخش خیلی کوچک از واقعیته نه همه واقعیت.


+ نوشته شده در دوشنبه 91/3/15ساعت 12:1 صبح توسط سهیل نظرات ( ) |


...........

"این نگهبان سکوت
شمع جمعیت تنهایی
راهب معبد خاموشی ها
حاجب درگه نومیدی
سالک راه فراموشی ها
چشم به راه پیامی پیکی
گرمی بازوی مهری نیست
خفته در سردی آغوش پرآرامش یاس
که نه بیدار شود از نفس گرم امید
سر نهاده است به بالین شبی
که فریبش ندهد عشوه ی خونین سحر
ای پرستو که پیام آور فروردینی
بگریز از من از من بگریز...
باغ پژمرده ی پامال زمستان ها
چشم به راه بهاری نیست
گرد آشوبگر خلوت این صحرا
گردبادی است سیه...گرد سواری نیست..."
معلم شهید دکتر علی شریعتی

پ.ن: حالم خوب نیست، ترجیح می دهم که سکوت کنم، سکوتی رسا تر از فریاد...


+ نوشته شده در چهارشنبه 91/1/9ساعت 12:3 صبح توسط سهیل نظرات ( ) |


و خداوند زن را آفرید...

بسم الله الرحمن الرحیم
خدا از تنهایی می هراسید،گنجی بود که دوست دارِ کشف شدن بود، چه سخت است که خدای بزرگ، آفریننده کائنات، کلمات، آفریننده آفریدن و پایه گذار خلق کردن باشی  ولی مجهول بمانی ولی شناخته و ادراک نشوی…آری، او در آن عرش و اریکه خداوندگاری و پر ابهت و پر جلال و شکوهش تنها بود، تنهای تنها…جنیان و ملائکه بودند ، دورتا دور خداوند مشغول تسبیح و تقدیس و تعظیم بودند ولی چه سود که اینان او را نمی توانستند بشناسند و از ادراکش عاجز بودند چه اینکه مامور بودند و حسب وظیفه انجام خدمت میکردند…زمزمه دعا ها و نیایش ها و تجلیل ها از هرطرف به گوش میرسد…ممممممممم….ملائکه چه زیبا و چه کامل انجام وظیفه میکنند…ولی “او” به کس دیگری نیاز دارد… یک “خویشاوند”… یک شعورِ ادارک کنندهِ آزادِ مختارِ عاصی! که یحبهم و یحبونه…دوست بدارد و دوست داشته شود…
چه زیبا گفت سید الساجدین که : خدایا من در کلبه محقر و فقیرانه خود چیزی دارم که تو در عرش کبریایی خود نداری، من چون تویی دارم و تو چون خود نداری…
ناگهان فرشتگان را مخاطب ساخت که: همانا من خلیفه ای بر روی زمین قرار خواهم داد… بهت و حیرت پیرامون عرش الهی را فراگرفت…ملائکه به تکاپو افتادند…آنها این تازه وارد را می شناختند… گفتند: ای خدایِ بزرگِ قادرِ مطلقِ متعال امر، امر توست و ما فرمانبرداریم ولی آیا جانشینان تو این خونریزان و فاسدان هستند؟ از تعجب خشکشان زده بود و از شرم و ابهت خدا همه سخنشان را با او درمیان نگذاشتند…خدا اندکی سکوت کرد…ناگهان فرمود: من میدانم آنچه را که شما گفتید و انچه را که در سینه پنهان ساختید و آنچه را که شما نمیدانید… و سکوت کرد…فرشتگان نیز سر به زیر انداختند و تسبیح را از سر گرفتند….ممممممممممم   مدتی گذشت و سرانجام “آدم” را آفرید… فرشتگان را به دیدن این دوست تازه وارد دعوت کرد….”نام ها” را به او آموخت… استعداد خدا شدن را به او اعطا کرد…”امانت” را به کائنات عرضه کرد ولی همه شانه خالی کردند و تنها “او” به دوش گرفت، فرشتگان از دیده تحقیر به آدم نگاه میکردند که این لجن آکنده از روح خدا، این وجود رسوبی و ظلوم و جهول چه نیازی را از خدای بزرگ رفع میکند که ما از مرتفع کردن آن عاجزیم…به او حسادت میکردند که خدای بزرگ با آفریدنش به خود گفت: فتبارک الله احسن الخالقین…اولین بار بود که میدیدند خدا به وجد آمده است و لبخند میزند و اینچنین به خود دست مریزاد میگوید! کمی حسودیشان میشد…خدا فهمید…خطاب به آنها گفت: آیا “نام ها ” را میدانید؟ آیا شما نبودید که از به دوش کشیدن “امانت” سر باز زدید؟ و و و
آنگاه به آدم گفت: تو برای اینان از “نام ها” سخن بگو، بگو که “عشق” چیست، چه اینان اصلا تا به حال این واژه را نشنیده اند و آدم گفت و گفت و گفت…فرشتگان تسلیم و شرمگین و نادم شدند، خدا فرمان داد که به پای “آدم” به خاک سجود بی افتید… بی درنگ تمکین کردند…الا…ابلیس….که او جزو متکبرین و گمراه شدگان بود…
“آدم” تاج قدرت و پروردگاری را از خدای بزرگ دریافت کرد و بر سر گذاشت…. تا وقتی که پیش خدا بود مشکلی نداشت، آنجا در گودی کف دست خداوند روزگار میگذراند و از “عشق” بهره مند بود ولی… خداوند به او فرمود که تو باید بر زمین هبوط کنی ، و برای همیشه نمیتوانی پیش من باشی،باید با رنج و تلاش به سوی من باز گردی، آدم نگران شد، ترس از تنهایی و از غریبی لرزه بر اندامش میافکند،او نیز مانند خدا احساس تنهایی میکرد…غمگین بود…چه اینکه او تنها دارنده “عشق” و “روح” بر روی زمین بود…خدای بزرگ این احساس “خویشاوندش” را به خوبی درک میکرد…خداوند به آدم لبخند زد و او را در آغوش گرفت و آهسته درِ گوشش گفت: ای پاره تنم، دوستم و عشقم، نگران نباش و نترس، من هیچگاه ترکت نخواهم کرد، تو تنها بر روی زمین هبوط نخواهی کرد، من هم با تو می آیم، ولی در هیات و قالب خودت، گوهر “عشق” م را همراهت خواهم کرد…فقط تو باید لایق بدست آوردن و شناختن و ادراکش باشی…او حبل المتین من است اگر به او چنگ زنی و بالا بیایی، به وصال من خواهی رسید…
و خداوند “حوا” را “زن” را آفرید…

پس نوشت: بعد از مدت ها مجالی برای نوشتن پیدا کردم، تقدیم به "گلشید" دختری از تبار حوا...


+ نوشته شده در پنج شنبه 90/11/13ساعت 8:13 عصر توسط سهیل نظرات ( ) |


عترت

در تشیع، اسلام بر دو اساس استوار است طبق سفارش شخص پیغمبر، که: "ترکت فیکم الثقلین: کتاب الله و عترتی" ، قرآن و عترت. تشیع علوی چنان که می بینیم عترت را از خود "سنت" گرفته است، اصل "عترت" نه "در برابر" سنت است و نه در "برابر" قرآن، بلکه در "کنار" این دو، نیز نیست، بلکه "راه" منطقی و مستقیم و مطمئن قرآن و سنت است.
خانه ای است که در آن "پیام" و "پیامبر" هر دو حضور دارند و درش بر روی مردم جستجوگر نیازمند حقیقت پرست گشوده است. خانه راستی و عصمت سردری متواضع با درونی پرعظمت و ساده اما سرشار زیبایی، تنها خانه ای در تاریخ که در آن "فریب" نیست."عترت" ملاک شناخت روح اساسی اسلام، چهره حقیقی پیغمبر و معنی و جهت قرآن است. رسالت "عترت" تنها این است...
م.آثار 9 -207
معلم شهید دکتر علی شریعتی


+ نوشته شده در یکشنبه 90/10/11ساعت 7:54 عصر توسط سهیل نظرات ( ) |


برگی از زبور من...

قسم به عصمت شکوفه
قسم به لطافت شبنم
قسم به ترنم باران
ای خدای من
گوشت با من هست آیا؟
ای تکیه گاه من
تنهایم مگذار
در این ظلمتکده سرد
در این دهکده ویران
در این کلبه احزان
ای نور پرفروغ
با من باش
ای شبان من
در برابر شیاطین
یاریم  ده
ای وجود نورانی
تجلی کن تا برافتد
پرده های تاریکی
قسم به صداقت احساس
قسم به حقیقت عشق
قسم به تقدس قدیس
ای معبود، مرا دریاب
غریق در سیاهی
انیس با تنهایی
بری از پاکی
با کوله باری از شرم
با ره توشه ای از پشیمانی
ندایت می دهم، صدایت میزنم
گوشت با من هست آیا؟
ای بی نیاز پر شکوه
منم آن نیازمند در حضیض
ای دانای قدرتمند
منم آن جاهل ضعیف
ای بخشنده عزیز
منم آن مستحق ذلیل
قسم به بی گناهی ژاندارک
قسم به خون حلاج
قسم به پاکی مریم
ای شبان من
تنهایم مگذار
آرامم کن، به سان داوود
نوازشم کن، به سان یوسف
هدایتم کن، به سان خلیل
با من سخن بگو، به سان کلیم
دوستم بدار، به سان مسیح
و عاشقم باش، به سان محمد


+ نوشته شده در دوشنبه 90/9/7ساعت 3:39 عصر توسط سهیل نظرات ( ) |


قربانی ابراهیم...


ای ابراهیم! خداوند از ذبح اسماعیل درگذشته است، این گوسفند را فرستاده است تا به جای او ذبح
کنی، تو فرمان را انجام دادی! الله اکبر!
یعنی که قربانی انسان برای خدا، که در گذشته یک سنت رایج دینی بود و یک عبادت، ممنوع!
در "ملت ابراهیم" ، قربانی گوسفند، به جای قربانی انسان! و از این معنادار تر،
یعنی که خدای ابراهیم، همچون خدایان دیگر، تشنه نیست، تشنه خون. این بندگان خدای اند که گرسنه
اند، گرسنه گوشت!
و از این معنی دار تر،
خدا، از آغاز، نمی خواست که اسماعیل ذبح شود،
می خواست که ابراهیم ذبح کننده اسماعیل شود،
و شد، چه دلیر!
دیگر قتل اسماعیل، بیهوده است!
در اینجا سخن از" نیاز خدا" نیست،
همه جا سخن از "نیاز انسان" است،
و اینچنین است "حکمت" خداوند حکیم و مهربان و "دوست دار انسان"،
که ابراهیم را، تا قله بلند " قربانب کردن اسماعیلش" بالا می برد،
بی آنکه اسماعیل را قربانی کند!
و اسماعیل را به مقام بلند " ذبیح عظیم خداوند" ارتقا می دهد،
بی آنکه بر وی گزندی رسد!
که داستان این دین، داستان شکنجه و خودآزاری انسان و خون و عطش خدایان نیست،
داستان " کمال انسان" است، آزادی از بند غریزه است، رهائی از حصار تنگ خودخواهی است،
و صعود روح و معراج عشق و اقتدار معجزه آسای اراده بشریست و نجات از هر بندی و پیوندی
که تو را، بنام یک " انسان مسئول در برابر حقیقت" اسیر میکند و عاجز،
و بالاخره، نیل به قله رفیع " شهادت " ،
اسماعیل وار،
و بالاتر از شهادت، آنچه در قاموس بشر، هنوز نامی ندارد،
ابراهیم وار!
و پایان این داستان؟ ذبح گوسفندی،
و آنچه در این عظیم ترین تراژدی انسانی، خدا برای خود می طلبید؟
کشتن گوسفندی برای چند گرسنه ای!
م.آثار 6 ص 169
معلم شهید دکتر علی شریعتی


+ نوشته شده در یکشنبه 90/8/15ساعت 9:18 عصر توسط سهیل نظرات ( ) |


خودسازی...

مقصود از خود سازی این نیست که همچون "مرتاضان" و"رهبانان" و "عابدان مذهبی" مجرد از دیگران ، مجرد از زمان و مجرد ازهمه ی رابطه ها ئیکه میان خود و جامعه هم "هست" و هم " باید باشد " خویش را بر اساس ارزش ها ی خیالی، ذهنی، موروثی، فرقه ای قومی ویا ایده های ویژه ای که در اخلاق روحانی وصوفیانه هست بارآوریم ویا همچون مارکسیستها خودسازی را تنها وسیله ای برای آمادگی شرکتمان در یک حرکت سیاسی زمان تلقی کنیم، بلکه در عین حال خود سازی عبارت است از:" خویش را انقلابی به بار آوردن،به عنوان یک اصل ویک اصالت ویک هدف، یعنی به جوهر وجودی خود "تکامل بخشیدن".
خودسازی یعنی رشد هماهنگ سه بعد( آزادی، برابری، عرفان) در خویش، یعنی در همان حال که خویش را مزدکی احساس میکنیم،در درون خویش عظمت بودایی را برپا سازیم و در همان حال آزادی انسانی را تا آنجا حرمت نهیم که مخالف را و حتی دشمن فکری خویش رابه خاطر تقدس آزادی تحمل کنیم. این سه بعد را باید مداوم و همزمان با: عبادت،کار،مبارزه اجتماعی، تبلور بخشید و تقویت کرد.
م.آثار2 ص 131، 148، 151
معلم شهید دکتر علی شریعتی


+ نوشته شده در جمعه 90/8/13ساعت 12:20 صبح توسط سهیل نظرات ( ) |


<      1   2   3   4   5   >>   >