ما مقصریم...
دختری در جلوی آینه
بی حس و بی رمق، خیره خیره
نگاه میکند صورت خود را
آه خدای من، این غریبه کیست؟
این منم؟ دختر لطیفِ عفیفِ شادِ زیبا؟
این صورتک، چه کریه، چه دهشتناک
خشونت، سیاهی،تباهی، در حضیض ابتذال
نه، باور نمیکنم، چه غریب است این آشنا
زیر لب زمزمه میکند:
مرگ بر این زندگی، مرگ بر این زندگی
اگر برادرم نبود…اگر برادرم نبود…
بغضش را فرو می خورد، مصمم اما بی شعف
با غلظت و بی ظرافت، می آراید خود را
برایش زندگی، بی رنگ است چون آب
بی طعم است مثل یخ…
هِه، رژ لب! همه رنگ ها به تیرگی میزنند
غلظت را درک نمیکند، از همه کس
بوی مرگ استشمام میکند، مگر
برادر کوچکِ پاکِ معصومش که
برایش دلیل زندگی است…
……….
(صدای بوق ممتد)-
آهای هرزه مگر حواست نیست!؟
نزدیک بود بروی زیر ماشین…
به خودش می آید، کنار خیابان، همه جا دود
ماشین ها و لباس های متحرک، بدون آدم ها!
کینه دارد از مردها، به عقیده من، نامرد ها!
ماشین توقف میکند، نگاهی با معنا، لبخندی زورکی
سوار می شود، شگفتا، گرگی پشت فرمان
دوباره دود، بوی سیگار، بوی مرداب، بوی مرگ
ماشین حرکت میکند، اما من می مانم، با
هزاران علامت سوال، که، چرا؟ چرا؟ چرا؟
بر خلاف معمول، قضاوت میکنم این بار
من مقصرم، تو مقصری، ما مقصریم
آن گرگ، گرگ نبود، انسان بود
ما گرگ نیستیم، انسانیم، گرگ می شویم
من مسئولم، تو مسئولی، ما مسئولیم
«او» فقط یک قربانی است، قربانی…
پ.ن: اولین باره که دارم واقعیت رو از منظر سیاه و تلخش به تصویر میکشم،این فقط یه بخش خیلی کوچک از واقعیته نه همه واقعیت.