وقتی تو نیستی...
"وقتی تو نیستی
من حزن هزار آسمان بی اردیبهشت را گریه می کنم..."
از تو نوشتن دشوار است، سخت، سنگین و ناممکن.. نمی دانم چرا نمی توانم، نه که نتوانم... انگشتانم یاری ام نمی کنند، بیخودی می لرزند، همینجوری رعشه می گیرند، کلمات بازیشان می گیرد، از من می گریزند، فرار می کنند. قلمم نمی نویسد، چه می دانم جوهرم تمام می شود... خلاصه که داستانی است.
نام تو و یادت اسم اعظم من است، باطل السحر تمام جادوهای سیاه، تلخیها و نا امیدیها، کیمیای همه ی روشنایی ها و سرورها.
"وقتی تو نیستی
هزار کودک گم شده در نهان من
لای لای مادرانه تو را می طلبند..."
داشتم می گفتم... نمی توانم از تو بنویسم، از بس که ساده ای، از بس که روانی، یکدستی، زلالی، پاکی، آرامی،بزرگی... از بس که خوبی... خوب...
نه از آن خوبها که بخشیدنهای کوچک، ترحم های پست و دلسوزیهای اندک و حقیر سیرابشان می کند و امیدوارشان به زندگی. آنها که از بخشیدن پول خردهای ته جیبشان، کهنه لباسها، کفش های وصله پینه دار ته کمدشان، چه می دانم ته مانده های سفره ی غذایشان به ندارها احساس خوبی می کنند، غرق لذت و شعف و شادی می شوند و باد به غبغب می اندازند که ببینید خوبی ما را!! که به بزرگواریمان احترام بگذارید..که..
که دیگر تمام شد، وظیفه ای نداریم، گرسنه ها را سیر کردیم، برهنگان را پوشاندیم که انسانیت و نوعدوستی را بر صدر نشاندیم..
"درها بسته و کوچه ها مغمومند
پس چشم کدام خسته از آواز من
خواهد گریست؟..."
نه... تو نیستی... از آنها نیستی که درد را نمی شناسند، که گرسنگی را نمی فهمند که شرمندگی را در سیمای مظلوم پدری زحمتکش و مهربان ندیده اند.
چشم هایت همیشه نگران آن رفتگر سر کوچه مان است که صبح ها وقتی همه خوابند جاروکشان آواز می خواند، دلشوره ی دخترک افغانی اسفند گردان چهار راه نواب آسوده ات نمی گذارد، غم پسر آدامس فروش مترو همیشه ی خدا همراهت است.
نه نیستی.. نیستی از آنها که با چه میدانم عطر "وان میلیون" دوش می گیرند و فخر لباسهای مارک دار و لوازم آرایش برند "بورژوایشان" را به دیگران می فروشند.
تو از تمام رایحه های دنیا دو تا... فقط دو تا را دوست داری:
بوی باران و بوی نان، جز با این دو بوی بهشتی مست نمی شوی، که مسیحی و محبتت رایحه ی باران ، که ابوذری و آیه ی کنزت کمک به مستضعفان ، که محمدی و قرآنت امید برای محرومان ، که موسایی و عصایت باطل السحر فرعونها که ابراهیمی و تبرت نیروی اندیشه و ایمان، که بودایی و نیروانایت بوی نان نه برای خود، که دیگران..
که نان خویش را برای باز پس گرفتن نان دیگران از دست می نهی...
"سفر بنام تو، خانه
خانه بنام تو، سینه
سینه بنام تو، رگبار..."
(اشعار داخل گیومه همه از سید علی صالحی عزیز است)