برای تو که نیستی...
تلخم این روزها... پژمرده، عبوس ، نا آرام و ملتهب...به گمانم زهر تنهایی در جانم رسوخ کرده...
تنهایی همیشه هم خوب نیست زیادی اش ضرر دارد، مجروحت می کند. باید اندازه اش را بشناسی، میزانش را بدانی.
این یار خوب و مهربان، این عزیز دوست داشتنی، همیشه درمان نیست! درد هم هست، گاهی..
بعضی وقت ها باید از خود بدر آیی.. بیرون شوی. دست برداری از تفکراتت و دنیاها و رویاهای درونت را رها کنی.
باید به مردم بپیوندی، خود را میان جمعیت گم کنی..
دست برداری از شمردن اشکهایت، جان را از تلخی های مدامت خالی کنی، روح را از تاریکی های پیرامونت پاک گردانی و به نور خیره شوی..
به چیزهایی که مردم را می خنداند، بخندی... برای اشکهایشان، گریه کنی... چه می دانم ... گل بخری برای خودت (دو شاخه مریم مهربان و خوشبو عالی است) کمی مهربان باشی با خودت... در زیر باران ، تنهایی بستنی قیفی بخوری....
بروی سینما و فیلمهای مسخره و تکراری ببینی.. بنشینی روی نیمکت سبز پارک و از جیک جیک گنجشکها و هیاهوی یا کریم ها سرشار شوی... بروی جلوی مدرسه ی ابندایی و وقت تعطیل شدنشان یاد بهشت کودکی ات بیفتی...
می بینی..! امروز هم از آن روزهاست... حالم خوش نیست، بی حوصله ام...
زمین خورده ام، کف دست هایم خونی است،.. پوستم خراش برداشته است.. زانوان و آرنجهایم خاکی است.
می دانم.. این وقتها نباید بنویسم، وقتی غصه داری نباید دم بزنی... وقتی غمگینی، نباید بنویسی... وقتی مجروحی و زهر در جان داری باید سکوت کنی.. هر تقلا و تلاش بیهوده ای بدترت میکند، غصه ات را می پراکند..
نترس.. هنوز یادم نرفته که " تقیه ی درد زیباترین نمایش ایمان است" هنوز مومنم به اینکه" نباید در سختی ها دوست را خبر کرد که با دردها و غصه ها تنها ماندن خود نوعی عشق ورزیدن است که باید تنهایی خون بخوری و در دریای اندوه غوطه ور باشی اما دوست را به یاری نخوانی که این کمال دوست داشتن است"..
به سراغ کتابهایم می روم، این رفقای صمیمی و ساکتم... تذکره الاولیای عطار را میگشایم:
حکایتی است از ذوالنون مصری:" در سفری زنی را دیدم، از او سوال کردم از غایت محبت. گفت:"ای بطال! محبت را غایت نیست." گفتم چرا؟ گفت:"از آن که محبوب را غایت نیست".
دیوان حافظ را باز می کنم:
منم که شهره ی شهرم به عشق ورزیدن
منم که دیده نیالوده ام به بد دیدن
وفا کنیم و ملامت کشیم و خوش باشیم
که در طریقت ما کافریست رنجیدن
یاد حسین پناهی نازنین افتادم:
تا هستم جهان ارثیه بابامه
سلاماش، همه ی عشقاش، همه ی درداش، تنهایی یاش
وقتی هم نبودم، مال شما
و فروغ عزیز هم که: "دستهایم را در باغچه میکارم، سبز خواهم شد، می دانم... می دانم... می دانم..."
همین الان نغمه ی زیبایی از گیتانجالی رابیند رانات تاگور به خاطرم آمد:
"تو مرا بی پایان آفریدی
و بی پایان است
شادمانی ای که می بخشی
تو این ظرف شکننده را بارها و بارها تهی ساخته ای
و آن را هماره با زندگی ای تازه سرشار ساخته ای....