سفارش تبلیغ
صبا ویژن

مذهب عشق

من کجا گم کرده ام آهنگ باران را...؟؟

شاید برایت خنده آور باشد اما می گویم... اعتراف برایم سخت نیست وقتی تو شنونده اش باشی. وقتی تو دستهایم را میگیری و مدام مرا می پایی، هی مراقبی که نکند یک وقت بی حواس اشکی از گوشه ی چشمم بی آنکه تو متوجهش بشوی در برود و پس از غلتیدن روی گونه هام هوا را بشکافد و روی زمین بخشکد...
همیشه عاشق این بودی که اشکهایم را وسط هوا بقاپی و مز مزه شان کنی..
می گفتی: " هی..پسر...چه کیفی دارد این دزدی!! که این اشک قاپیدن هم عالمی دارد که چقدر این اشکهایت شورند که چقدر گرم اند، که چقدر سنگین اند...
همیشه وقتی غمگین بودم کنارم می نشستی، یا شاید مقابلم... بهم چشم می دوختی و می گفتی:
" که چقدر امروز دلگیر است، که دنیا چرا اینجوری است، که چقدر خسته ای از دست آدمها و حرفهاشان"..کمی از همین جور حرفها و سپس خطابم می کردی: که" بگو رفیق... اعتراف کن برادر... کمی از دردهایت را به من ببخش، تقسیم کن دلتنگی های آن دل وا مانده را.. که اصلا چقدر تو نامردی، که چقدر تک خوری، که هرگز نباید بار غمها را تنهایی بکشی، که نمی شود همیشه همه ی غصه ها را خودت بخوری.. که دوستی به چه دردی می خورد اصلا؟؟؟!!
شاید کمی لوس میکردی خودت را، اما دلنشین بودی...این جور وقتها یاد شاملوی بزرگ می افتادم و در دلم غزلی زیبا شاید چیزی شبیه این یکی را تقدیمت می کردم:
"دوستش می دارم
چرا که می شناسمش به دوستی و یگانگی
شهر
همه بیگانگی و عداوت است
هنگامی که دستان مهربانش را به دست میگیرم
تنهایی غم انگیزش را در می یابم
اندوهش غروبی دلگیر است
در غربت و تنهایی
هم چنان که شادیش..."
هی همینجوری برایت حرف می زدم و حرف می زدم.. نگران این هم نبودم که تو چه فکری می کنی درباره ام.. که شاید پیش خودت بگویی که چقدر این آدم پپه( به فتح پ ) است، چقدر ساده است این جوان، که چقدر دردهایش ابلهانه است، که چقدر غمهایش دور است. انگار این آدم روی زمین راه نمی رود و اصلا توی باغ این دنیا نیست..
(یاد سید علی صالحی عزیز افتادم و شعر زیبایش که شاید خطاب به کسی چون من باشد:
"که اصلا ای ساده تو اهل کجایی؟؟
اهل کجایی که خیره به آسمان حتی پیش پای خودت را نمی پایی...")
 که اصلا به تو چه مربوط که شصت هزار بوسنیایی در بالکان کشته شدند و به چهل و چهار هزار زن تجاوز شد و چه می دانم بعد از قتل عام سربرنیستا " رادوان کارادزیچ" قصاب سر بالا گرفت و باد به غبغب انداخت و پایکوبی کرد و جهانیان هم که هیچ.. حتی ککشان هم نگزید..
که ای پسر مگر تو وکیل دو میلیون کامبوجی هستی که در اردوگاههای مرگ خمرهای سرخ( به کسر خ و م ) از بچه و جوان و پیر و زن و مرد وحشیانه زنده به گور می شدند؟؟
یا اصلا واقعه ی هولناک قتل یک میلیون و نمی دانم چند هزار رواندایی به دست همدیگر را فراموش کن....
همیشه می گفتی هرگز نباید از انسانها نا امید بشوی، که آدمها را سرزنش نکنید، از جنگ بیزار باشید، که نفرتتان را بر اسلحه ها آوار کنید که ما آدم ها تقصیری نداریم...
از یوسف میگفتی و " لا تثریب علیکم" ش.. که او هم برادران بی وفا و نامهربانش را کیفر نکرد، از اشتباهشان در گذشت..
می گفتی سیاستمدارها انسانها را به جان هم می اندازند تا از آب گل آلود ماهی بگیرند و چند صباحی بیشتر بر گرده ها سوار مانند، که مرز میسازند، زنجیر می بافند بر اندیشه ها و دست ها و پاها بند میزنند، که به بردگی میکشند...
میگفتی:.." نا امید مباش رفیق...نا امید مباش، که، ما همه با هم برادریم که همه انسانیم...
+ نوشته شده در شنبه 89/8/15ساعت 11:45 صبح توسط لئون نظرات ( ) |