همچنان... تا نمی دانم چه وقت!!!!
یه بعد از ظهر دلگیر پاییزی، تو یه خونه ی نقلی وسط شهر.. پریسا زانوهاشو بغل کرده بود و نگاهش به نقطه ای خیره بود، از صبح همینجوری اون گوشه نشسته بود و فکر میکرد.. یه دفعه تصمیمشو گرفت و بلند شد.سریع جستی زد و کوله پشتی سیاهشو برداشت و چند تا لباس توش ریخت و پاورچین، پاورچین، طوری که کسی متوجه نشه رفت دم در و خیلی آروم دستگیره رو چرخوند.
وقتی در رو بست، یه نسیم خنک داشت گونه هاشو نوازش می داد.... یه نفس عمیق کشید و از شدت خوشحالی یه جیغ کوچولو از دهنش در رفت!!
وقتی داشت درو می بست، انگار لحظه ای زمان ایستاد و اون تموم لحظات تلخ و شیرین زندگیشو تو همون یه لحظه دید.. یاد اون شب لعنتی افتاد... داداش حمیدش یه دفه پرید تو اتاق و بدون هیچ حرفی یه لگد محکم به پهلوش زد، نفسش بند اومده بود ، تمام اندامهای بدنش از ترس به لرزه افتاده بودن... مدام بهش مشت میزد و میگفت بگو اون پسره کیه؟؟؟ بگو کیه..؟؟؟ یه دفه دستشو گرفت و کشون کشون برد سمت حیاط و پرتش کرد یه گوشه ، کمربند سنگینشو کشید و... مامانش فقط نگاه می کرد و پریسا فقط گریه می کرد و با دستاش قسمتایی از بدنشو که کبود شده بود رو مالش می داد... توی فضا بوی حال به هم زن اعتیاد پدر پیچیده بود...
تو یه لحظه تموم اون تصویرهای تلخ از جلوی چشماش محو شدن و به خودش اومد و دید تو وسط کوچه ایستاده..
از اینکه حس قشنگ آزادی! رو تجربه میکرد تو پوست خودش نمیگنجید، البته تموم وجودشو ترس فرا گرفته بود، قلبش به شدت میزد و دستاشم به رعشه افتاده بودن...
ساعت 10 شب بود، هوا کمی سرده، پریسا خیلی خسته اس، تمام بعد از ظهر رو راه رفته، خیلی گرسنه اس پولی تو جیبش نداره..
میره رو یه نیمکت تو پارک اونطرف خیابون میشینه، چند تا پسر میان و متلک گویان از کنارش رد میشن دخترک خیلی ترسیده، تو اون ساعت شب، میون اون همه گرگ خودشو تنها میبینه..
با چشمای سیاه و خسته اش دور و برو نگاه میکنه.. کمی اونطرفتر چشمای یه پسری منتظر نگاهشه! یه لحظه نگاهها به هم گره میخوره و پریسای ساده دل تو اون نگاه هرزه و کثیف مهر و محبت پیدا میکنه!! پسر راه می افته و دخترک هم دنبالش روونه میشه.....
30 روز بعد...
روی صندلی کلانتری یه دختر حدود پانزده شانزده ساله نشسته، چشماش پر از اشک و افسوس و حسرته دستهاش به شدت میلرزه..
دیگه تو چهره اش سادگی و معصومیت پریسای یک ماه پیشو نمیبینی، تو این مدت به اندازه ی چهل سال سختی و عذاب و درد کشیده و شخصیتش تحقیر شده..
به همون خیابونی فکر میکنه که شد سرپناهشو و به اون راه یکطرفه ای که دیگه امکان برگشت نداره..
داره به چشمهای کثیف و هرزه و پلیدی فکر میکنه که اونو به این منجلاب و کثافت و بدبختی کشوند.
یاد اون شب لعنتی افتاد که مجبور شد برا یه لقمه نون و یه سرپناه امن معصومیت و سادگیشو به حراج بزاره!
یاد همون شب که این کراک کثافتو مصرف کرد!
شبی که حمید مجبورش کرد براش مواد بفروشه!
وقتی یاد اون مردایی می افتاد که با پونزده هزار تومن ناقابل تن و روحشو صاحب می شدن و درست مثل یه کالای بی ارزش باهاش رفتار میکردن از خودش بیزار میشد و هق هق گریه هاش بلندتر میشد..
دیگه براش هیچی فرقی نمیکرد، بعضی از روزا مجبور بود تا ده! نفر از مشتریای حمیدو راضی نگه داره!
درست مثل یه برده شده بود،یه برده...
دفعه ی آخرم که داشت موبایل یه رهگذر رو میدزدید، دستگیر شد.
وای که چقدر دردناکه، پریسای ساده و مهربون ما به یه آدم معتاد دزد تن فروش تبدیل شده!!!
وای که چقدر میخواست با کسی درد دل کنه، سرشو رو شونه های کسی که دوستش داره بزاره و زار زار گریه کنه و عقده تموم این تنهایی ها و غربت ها رو تو چشمای اون خالی کنه..
دوست داشت یه دست گرم دستای سردشو بگیره و بهش دلداری بده، دوست داشت یکی صداش کنه و بهش بگه تموم این اتفاقا فقط یه خواب بود، یه خواب وحشتناک و سیاه..
سیلاب اشک امونش نمی ده و با صدایی شکسته میگه:
"ای کاش خانواده ام درکم میکردن"...
" خشم برادر و مادر بهتر از محبت های خیابونیه"..
راستش تو این نوشته قصد تحلیل این قضیه رو که چرا دخترا از خونه فرار میکنن رو نداشتم، این فقط روایت
زندگی پریسا بود..همین..
وقتی در رو بست، یه نسیم خنک داشت گونه هاشو نوازش می داد.... یه نفس عمیق کشید و از شدت خوشحالی یه جیغ کوچولو از دهنش در رفت!!
وقتی داشت درو می بست، انگار لحظه ای زمان ایستاد و اون تموم لحظات تلخ و شیرین زندگیشو تو همون یه لحظه دید.. یاد اون شب لعنتی افتاد... داداش حمیدش یه دفه پرید تو اتاق و بدون هیچ حرفی یه لگد محکم به پهلوش زد، نفسش بند اومده بود ، تمام اندامهای بدنش از ترس به لرزه افتاده بودن... مدام بهش مشت میزد و میگفت بگو اون پسره کیه؟؟؟ بگو کیه..؟؟؟ یه دفه دستشو گرفت و کشون کشون برد سمت حیاط و پرتش کرد یه گوشه ، کمربند سنگینشو کشید و... مامانش فقط نگاه می کرد و پریسا فقط گریه می کرد و با دستاش قسمتایی از بدنشو که کبود شده بود رو مالش می داد... توی فضا بوی حال به هم زن اعتیاد پدر پیچیده بود...
تو یه لحظه تموم اون تصویرهای تلخ از جلوی چشماش محو شدن و به خودش اومد و دید تو وسط کوچه ایستاده..
از اینکه حس قشنگ آزادی! رو تجربه میکرد تو پوست خودش نمیگنجید، البته تموم وجودشو ترس فرا گرفته بود، قلبش به شدت میزد و دستاشم به رعشه افتاده بودن...
ساعت 10 شب بود، هوا کمی سرده، پریسا خیلی خسته اس، تمام بعد از ظهر رو راه رفته، خیلی گرسنه اس پولی تو جیبش نداره..
میره رو یه نیمکت تو پارک اونطرف خیابون میشینه، چند تا پسر میان و متلک گویان از کنارش رد میشن دخترک خیلی ترسیده، تو اون ساعت شب، میون اون همه گرگ خودشو تنها میبینه..
با چشمای سیاه و خسته اش دور و برو نگاه میکنه.. کمی اونطرفتر چشمای یه پسری منتظر نگاهشه! یه لحظه نگاهها به هم گره میخوره و پریسای ساده دل تو اون نگاه هرزه و کثیف مهر و محبت پیدا میکنه!! پسر راه می افته و دخترک هم دنبالش روونه میشه.....
30 روز بعد...
روی صندلی کلانتری یه دختر حدود پانزده شانزده ساله نشسته، چشماش پر از اشک و افسوس و حسرته دستهاش به شدت میلرزه..
دیگه تو چهره اش سادگی و معصومیت پریسای یک ماه پیشو نمیبینی، تو این مدت به اندازه ی چهل سال سختی و عذاب و درد کشیده و شخصیتش تحقیر شده..
به همون خیابونی فکر میکنه که شد سرپناهشو و به اون راه یکطرفه ای که دیگه امکان برگشت نداره..
داره به چشمهای کثیف و هرزه و پلیدی فکر میکنه که اونو به این منجلاب و کثافت و بدبختی کشوند.
یاد اون شب لعنتی افتاد که مجبور شد برا یه لقمه نون و یه سرپناه امن معصومیت و سادگیشو به حراج بزاره!
یاد همون شب که این کراک کثافتو مصرف کرد!
شبی که حمید مجبورش کرد براش مواد بفروشه!
وقتی یاد اون مردایی می افتاد که با پونزده هزار تومن ناقابل تن و روحشو صاحب می شدن و درست مثل یه کالای بی ارزش باهاش رفتار میکردن از خودش بیزار میشد و هق هق گریه هاش بلندتر میشد..
دیگه براش هیچی فرقی نمیکرد، بعضی از روزا مجبور بود تا ده! نفر از مشتریای حمیدو راضی نگه داره!
درست مثل یه برده شده بود،یه برده...
دفعه ی آخرم که داشت موبایل یه رهگذر رو میدزدید، دستگیر شد.
وای که چقدر دردناکه، پریسای ساده و مهربون ما به یه آدم معتاد دزد تن فروش تبدیل شده!!!
وای که چقدر میخواست با کسی درد دل کنه، سرشو رو شونه های کسی که دوستش داره بزاره و زار زار گریه کنه و عقده تموم این تنهایی ها و غربت ها رو تو چشمای اون خالی کنه..
دوست داشت یه دست گرم دستای سردشو بگیره و بهش دلداری بده، دوست داشت یکی صداش کنه و بهش بگه تموم این اتفاقا فقط یه خواب بود، یه خواب وحشتناک و سیاه..
سیلاب اشک امونش نمی ده و با صدایی شکسته میگه:
"ای کاش خانواده ام درکم میکردن"...
" خشم برادر و مادر بهتر از محبت های خیابونیه"..
راستش تو این نوشته قصد تحلیل این قضیه رو که چرا دخترا از خونه فرار میکنن رو نداشتم، این فقط روایت
زندگی پریسا بود..همین..