سفارش تبلیغ
صبا ویژن

مذهب عشق

دخترم! شریعتی منم،به من فحش بده!

محمد لامعی: درون خودرویی نشستم. مرد میانسالی در کنارم نشست؛ کتابی که تصویر دکتر شریعتی بر روی جلد آن نقش بسته بود، توجه مرد میانسال را به خود جلب نمود. قطره های اشکش را دیدم که به نرمی روی گونه اش می لغزید. پرسیدم با دکتر شریعتی چگونه آشنا شدید؟ گفت: در حسینیه ی ارشاد شنونده ی سخنانش بودم. در اوایل مهر ماه سال 1352 دستگیر شدم. مرا به زندان کمیته ی مشترک شهربانی و ساواک بردند. زندان کمیته ی مشترک، ساختمان کوچکی بود که از آن برای بازجویی های اولیه استفاده می کردند. این ساختمان از چندین سلول انفرادی تنگ و تاریک تشکیل شده بود و صدای بازجوها و آزار و شکنجه به آسانی شنیده می شد.
از جمله ی زندانیان، دختر دانشجویی بود که در سلول روبرویی بازجویی می شد و لابه لای آن بازجویی، کلمات و جملاتی درباره ی کتاب های دکتر شریعتی می شنیدم، نزدیک غروب، باز و بسته شدن در سلول خبر از ورود زندانی جدیدی داد. از گفت گوی ماموران ساواک فهمیدم همسایه ی تازه وارد کسی نیست جز دکتر شریعتی! هیجان زده به انتهای سلول رفتم و به علامت رمز به دیوار سلول دکتر کوبیدم. شکنجه گر ساواک به دختر دانشجو تشر می زد:((دکتر شریعتی تو را به این روز انداخته، اگر از شریعتی اعلام بیزاری کنی، آزادت می کنم، باید به شریعتی فحش بدی.)) دختر دانشجو که از حضور دکتر در زندان بی خبر بود، محجوبانه می گفت:((من فحش بلد نیستم.))
از کنار میله های سلول نگاه کردم، دکتر با یک دست میله های سلول را می فشرد و با دست دیگرش به میله ها می کوفت و ملتهبانه خطاب به دختر فریاد می کشید:(( دخترم، دخترم، شریعتی منم! به من فحش بده))! دختر که تازه به حضور دکتر پی برده بود، صدایش را از حد معمول بلندتر کرد و گفت:(( دکتر! قربان قلمت، قربان هدفت))! اما آتش سیگار شکنجه گر بیش از این امان نداد و در صورت دختر فرونشست. شکنجه های مداوم و ناله های پی در پی دختر دانشجو، فضای روانی زندان را دگرگون کرده و همه را بی تاب کرده بود! حتی صدای نفس نفس زدن دکتر و آه کشیدنش را می شنیدم. صدای ناله های دختر معصوم، پس از نیمه شب رو به خاموشی نهاد، اما این رنج و شکنجه تا سپیده دم (برای دکتر) ادامه داشت.
صبح در سلولم را باز کردند و دست هایم را از پشت به هم بستند. آنگاه مرا به محوطه ی زندان آورده و در کنار در زندان نشاندند. یک لحظه چشمم به چهره ی دکتر افتاد، او را نیز از سلولش بیرون می آوردند. آنچه را که می دیدم، باورم نمی شد. چشمهایم را به زانویم مالیدم و دوباره با شگفتی به چهره ی دکتر نگاه کردم:((موهای دکتر سپید شده بود))! 

*منبع: سایت بزرگمرد


+ نوشته شده در دوشنبه 90/4/27ساعت 10:12 عصر توسط سهیل نظرات ( ) |


مالکوم ایکس

«مالکوم ایکس» با نام واقعى «Malcolm Little» در 19 ماه مه 1925 در اوماها از ایالت نبراسکا به دنیا آمد. مادرش لوئیز نورتون لتیل زنى خانه دار و مشغول نگهدارى هشت فرزندش بود و پدرش ارل لتیل، کشیشى جسور و بى پروا و حامى «مارکوس گاروى» رهبر ملى گراى سیاهان به شمار مى آمد. او به واسطه  فعالیت هاى گسترده اش در کسب حقوق پایمال شده سیاهان بارها از سوى سازمان هاى سیاسى وابسته به سفیدپوستان به مرگ تهدید شد و به همین دلیل تا قبل از فرا رسیدن چهارمین سالروز تولد «مالکوم» خانواده دو بار مجبور به تغییر محل سکونت گردید و این تهدیدها تا بدانجا پیش رفت که در سال 1929 خانه آنها در میشیگان سوزانده و به تلى از خاکستر بدل شد و عاقبت دو سال بعد جسد بى جان «ارل لتیل» در کنار جاده اى در حومه شهر پیدا شد. به رغم اظهارات پلیس  مبنى بر وقوع مرگ بر اثر تصادف، خانواده آنها مطمئن بودند که مرگ «ارل» اصلاً تصادفى نیست.

با مرگ «ارل»، «لوئیز» چندین سال را در افسردگى شدید به سر برد و سرانجام به موسسه روان درمانى منتقل شد و فرزندان خانواده نیز هر کدام به پرورشگاه و یتیم خانه اى رفتند. «مالکوم» از همان دوران کودکى باهوش و با پشتکار بود و در سال اول دبیرستان با معدل ممتاز فارغ التحصیل شد. با این حال وقتى به معلمش گفت که آرزوى وکالت را در سر مى پروراند در جواب شنید که: «وکالت براى تو آرزوى دست یافتنى نیست، کاکاسیاه.» او علاقه خود به تحصیل را از دست داد و از مدرسه اخراج شد. مدتى را در «بوستون» گذراند و به مشاغلى موقتى مشغول شد و سپس به نیویورک نقل مکان کرد و در محله هارلم چندین بار مرتکب اعمال خلاف شد. او در سال 1942 مسئول هماهنگى چندین باند خلافکار شده بود. او در سال 1945 به «بوستون» بازگشت و یک سال بعد به دست نیروهاى پلیس دستگیر و پس از محاکمه به 10 سال زندان محکوم شد. در دوران زندان به یاد دوران دبیرستان مجدداً به تحصیل روى آورد و «مالکوم» این نقطه عطف را حاصل گفت وگویش با برادرش «رجینالد» که عضو سازمان اسلامى بود مى داند. او با آشنایى بیشتر با تعالیم رهبر سازمان ملت اسلامى به نام «الیا محمد» بیش از پیش به این سازمان علاقه مند شد و به همین دلیل پسوند نام خانوادگى خود را از «لتیل» که نشان بردگى بود به «ایکس» به نشانه نام قبیله فراموش شده اش تغییر داد. دیرى نپایید که «مالکوم» به واسطه هوش و سخنورى سرشارش به عنوان سخنگوى سازمان ملت اسلامى منصوب شد و به دستور ریاست سازمان مامور ساخت مساجد متعددى در ایالت هاى دیترویت، میشیگان و هارلم نیویورک شد. او در راه نشر پیام هاى سازمان ملت اسلامى از روزنامه، رادیو و تلویزیون حداکثر بهره را مى برد و به واسطه کاریزماى شخصى و شور و هیجانش موفق شد شمار اعضاى سازمان را از 500 نفر در سال 1952 به 30 هزار نفر در سال 1963 افزایش داد.
«مالکوم» خیلى زود به سوژه جذاب خبرى روز آمریکا بدل شد و در سال 1959 در کنار «مایک دالاس» برنامه اى تلویزیونى با نام «تنفرى که از نفرت متولد شد» به راه انداخت که از موفقیت  بالایى برخوردار شد و به رغم میل باطنى اش موجب افزایش محبوبیتش از ریاست سازمان شد. او که براى «الیا محمد» احترامى خاص قائل بود به تدریج فهمید که او با تعدادى از زنان عضو سازمان رابطه داشته که بعضاً منجر به تولد کودکى نیز شده است.
«مالکوم» که به شدت دچار سرخوردگى و آزردگى خاطر شده بود روابط نامشروع او را برملا کرد.
به فاصله کمى پس از این کشف غم انگیز او تصمیم به ترک سازمان گرفت و خود تصمیم به تاسیس سازمانى به نام «مسجد مسلمان» گرفت. او در همان سال به «مکه» سفر کرد. با بازگشت به آمریکا و رنگ و بوى متفاوت سخنرانى هایش ماموران اف بى آى او را در لیست ترور خود قرار دادند و به رغم سوءقصدهاى متعدد به جان او، «مالکوم» در سفرهایش و سخنرانى هاى خود هیچ گاه محافظ به همراه نداشت. در 14 فوریه 1965 خانه او، در نیویورک بمب  گذارى شد اما خوشبختانه اعضاى خانواده به موقع مطلع شده و از محل گریختند و تنها جراحت هاى سطحى از این انفجار متوجه آنها شد. یک هفته بعد اما دشمنان «مالکوم» در حمله بى رحمانه شان موفق بودند و در 21 فوریه سه مرد مسلح «مالکوم» را 15 بار از فاصله نزدیک مورد اصابت گلوله قرار دادند و این رهبر فرهیخته 39 ساله را به کام مرگ فرستادند. در مراسم خاکسپارى او بیش از 1500 نفر شرکت کردند و پیکر او در قبرستان «فرن کلیف» در نیویورک به خاک سپرده شد.

یکی از کسانی که با مالکوم دوست بوده است در باره او می گوید: «...مالکوم کسی بود که می توان گفت بدترین بدها بود و به بهترین خوب ها تبدیل شد...» از کسانی که با او دوست بوده اند و با هم رابطه داشته اند می توان به مارتین لوتر کینگ (رهبر سیاه پوست های آمریکا برنده جایزه نوبل و ترور شده توسط کو کلاکس کلن ها)، محمد علی کلی (قهرمان مسلمان بوکس جهان)، فیدل کاسترو (رهبر کوبا)، نلسون ماندلا (رهبر سیاه پوستان آفریقای جنوبی)، پادشاه عربستان و افراد بسیار دیگری اشاره کرد.
همسر مالکوم خانم بتی شباز، پرستار بود که عضو مسلمانان آمریکا شد و سپس با مالکوم ازدواج کرد. امروزه او به نام خانم دکتر بتی شباز خوانده می شود که هنوز هم یکی از مبارزهای بزرگ و رهبران مسلمانان (البته نه رهبر اصلی) آمریکاست.
منبع:همشهری آنلاین

+ نوشته شده در دوشنبه 89/8/3ساعت 3:27 عصر توسط سهیل نظرات ( ) |


شعری از چگوارا...

چگوارا
...شادی و امید...
به یاد می آورم
امید به آینده
اندوه آدمی را می شوید.
همه چیز
در حال تکامل است،
قاعده قصه همین است
حلاوت حیات و
ترانه هستی
همین است.
به یاد می آورم
انگار همین دیروز بود
آسمان هاوانا آبی بود
برای کارگران
از رهایی دربندماندگان سخن می گفتم.
حالا
اینجا
باران از سفر بازمانده
زمین، شسته
شوق، کامل
دامنه ها، سرسبز
و شادمانی
مشغول زری بافی لحظه به لحظه زندگی ست.
و این همه
زیر نورِ ولرم آفتاب و
آواز پرنده می گذرد.
شکوه آدمی
حلاوت حیات
ترانه هستی... !
هستی همین است و
قاعده قصه همین!
کلمه نجات
می توانستم شاعری باشم
نوحه سرای گذشته های مرده
گذشته های دور
گذشته های گیج.
اما تا کی... ؟
از امروز گفتن و
برای مردم سرودن
دشوار است،
و ما می خواهیم
از امروز و از اندوه آدمی بگوییم
و غفلتی عظیم
که آزادی را از شما ربوده است.
می توانستم شاعری باشم
بی درد، پرافاده، خودپسند،
پرده بردار پتیارگانی
که بر ستمدیدگان ترس خورده
حکومت می کنند.
می دانم!
گلوله را با کلمه می نویسند،
اما وقتی که از کلمات
شقی ترین گلوله ها را می سازند،
چاره چریکی چون من چیست؟
کلمات
راهگشای آگاهی آدمی ست
و ما نیز
سرانجام
بر سرِ معنای زندگی متحد خواهیم شد:
کلمه، کلمه نجات!
مردم
ترانه ای از این دست می طلبند.

ارنستو رافائل گوارا دلاسرنا(چگوارا)


توضیح : موسیقی وبلاگ اثر ویکتور خارا
ویکتور خارا – گیتاریست ، شاعر ، آهنگساز وآواز خوان شیلیایی – از چهره های مبارز نهضت "مردمی" سالوادور آلنده – رهبر ورییس جمهوری شیلی– بود.
  پس ازکودتای سازمان جاسوسی "سیا"(سپتامبر1973) او را همراه پنج هزارتن ازجوانان مبارز آن کشور در استادیوم بزرگ سانتیاگو زندانی کردند.رییس زندان که سرودهای هیجان انگیز"خارا" راشنیده بود به هنرمند گرفتارنزدیک شد و از او پرسید آیاحاضر است برای دوستان گیتاربزند وسرود بخواند؟
  پاسخ ویکتورخارامثبت بود:
– البته که حاضرم !
 رییس زندان به یکی ازگروهبانان گفت : گیتارش رابیار!
گروهبان رفت وتبری با خود آورد و هر دو دست ویکتور را با آن شکستند. آن گاه رییس زندان به طعنه گفت : خب ? بخوان! چرا معطلی؟
 ویکتور خارا درحالی که دستان خون ریزش را در آسمان حرکت می داد از هم زنجیران خود خواست که با او هم صدایی کنند و آن گاه آواز پنج هزار دهان به خواندن "سرود وحدت" که ویکتور خارا تصنیف کرده بود دراستادیوم سانتیاگو طنین افکند :
مردمی یکدل ویکصدا
هرگز شکست نخواهند خورد...
 هنوز سرود به پایان نرسیده بود که گروهبانان جسم نیمه جان ویکتور خارا رابه گلوله بستند.
برای دانلود آهنگ اینجا را کلیک کنید.


+ نوشته شده در یکشنبه 89/6/28ساعت 7:25 عصر توسط سهیل نظرات ( ) |


برای استاد و مرادم...

 

dr12

 از این جا ره به جایی نیست
جای پای رهروی پیداست
کیست این گم کرده ره ؟ این راه ناپیدا چه می پوید؟
مگر او زین سفر ، زین ره چه می جوید ؟
از این صحرا مگر راهی به شهر آرزویی هست ؟
به شهری کاندر آغوش سپید مهر
به باران سحرگاهیی خدایش دست و رو شسته است.
به شهری کز همان لحظه ی ازل
بر دامن مهتاب عشق آرام بغنوده است.
به شهری کش پلید افسانه گیتی
سر انگشت خیال از چهره ی زیباش بزدوده است.
کجا ای ره نورد راه گم کرده ؟
بیا برگرد !
به شهری بر کناره ی پاک هستی ،
به شهری کش به باران سحرگاهی
خدایش دست و شسته است.
به شهری کش پلیدی های انسان این پلید افسانه ی هستی
در این صحرا به جز مرگ و به جز حِرمان
کسی را آشنایی نیست.
بیا برگرد آخر ، ای غریب راه !
کز این جا ره به جایی نیست.
نمی بینی که آن جا
کنار تک درختی خشک
ز ره مانده غریبی ره نوردی بی نوا مرده است؟
و در چشمان پاکش ، در نگاه گنگ و حیرانش ،
هزازان غنچه امید پژمرده است؟
نمی بینی که از حسرت (( کمد صید بهرامیش افکنده است ))
و با دستی که در دست اجل بوده است ،
بر آن تک درخت خشک
حدیث سرنوشت هر که این ره را رود ، کنده است:
که : « من پیمودم این صحرا ، نه بهرام است و نه گورش »
کجا ای ره نورد راه گم کرده ؟
بیا برگرد !
در این صحرا به جز مرگ و به جز حِرمان ،
کسی را آشنایی نیست.
ازین صحرا مگر راهی به شهر آرزویی هست؟
بیا برگرد آخر ، ای غریب راه !
کز این جا ره به جایی نیست.
( دفتر های سبز )
«دکتر علی شریعتی »
توضیح:اثر گرافیکی از آقای بهنام نیکزاد


+ نوشته شده در یکشنبه 89/3/30ساعت 12:28 صبح توسط سهیل نظرات ( ) |


برای اخوان...

از امروز تصمیم گرفتم که یه تغییراتی تو محتوای وبلاگ بدم. به نظرم نوشته های قبلی نتونست ارتباط مناسبی با رفقا برقرار کنه، برا همین در صددم که عوضش کنم.

از این ساعت به بعد تو اینجا فقط حرفهای قشنگ مینویسم، از تموم دنیا، عشق و شادی و زیبایی و مهربونی برا من و بقیه اش بمونه برا هر کی که طالبشه... پس بسم الله...
دوزخیان زمین... خداحافظ...

برا اولین عاشقانه، یه شعر خیلی خیلی قشنگ از اخوان، شاعری که دوستش دارم انتخاب کردم...

گرگ هاری شده ام
هرزه پوی و دله دو
شب درین دشت زمستان زده ی بی همه چیز
می دوم ، برده ز هر باد گرو
چشمهایم چو دو کانون شرار
صف تاریکی شب را شکند
همه بی رحمی و فرمان فرار
گرگ هاری شده ام ، خون مرا ظلمت زهر
کرده چون شعله ی چشم تو سیاه
تو چه آسوده و بی باک خزامی به برم
آه ، می ترسم ، آه
آه ، می ترسم از آن لحظه ی پر لذت و شوق
که تو خود را نگری
مانده نومید ز هر گونه دفاع
زیر چنگ خشن وحشی و
خونخوار منی
پوپکم ! آهوکم
چه نشستی غافل
کز گزندم نرهی ، گرچه پرستار منی
پس ازین دره ی ژرف
جای خمیازه ی جاوید شده ی غار سیاه
پشت آن قله ی پوشیده ز برف
نیست چیزی ، خبری
ور تو را گفتم چیز دگری هست ، نبود
جز فریب دگری
من ازین غفلت
معصوم تو ، ای شعله ی پاک
بیشتر سوزم و دندان به جگر می فشرم
منشین با من ، با من منشین
تو چه دانی که چه افسونگر و بی پا و سرم ؟
تو چه دانی که پس هر نگه ساده ی من
چه جنونی ، چه نیازی ، چه غمی ست ؟
یا نگاه تو ، که پر عصمت و ناز
بر من افتد ، چه عذاب و ستمی ست
در دم این نیست ولی
در دم این است که من بی تو دگر
از جهان دورم و بی خویشتنم
پوپکم ! آهوکم
تا جنون فاصله ای نیست از اینجا که منم
مگرم سوی تو راهی باشد
چون فروغ نگهت
ورنه دیگر به چه کار آیم من
بی تو ؟ چون مرده ی چشم سیهت
منشین اما با من ، منشین
تکیه بر من مکن ، ای پرده ی طناز حریر
که شراری شده ام
پوپکم ! آهوکم
گرگ هاری شده ام
راستی از این به بعد تصمیم دارم همراه هر یادداشتم یه سخنرانی از استاد الهی قمشه ای یا دکتر شریعتی با یه کتاب خوب به شما دوستای خوبم
معرفی کنم و برای دانلود در اختیارتون بذارم..
فعلا این سخنرانی سه دقیقه ای از دکتر قمشه ای رو داشته باشید
این
هم لینک بعضی از شعرهای خوب مهدی اخوان ثالث...
و این کلیپ صوتی با صدای مهدی اخوان ثالث.پیشنهاد میکنم حتما دانلود کنید.


+ نوشته شده در دوشنبه 88/12/3ساعت 1:4 صبح توسط سهیل نظرات ( ) |


من سکوت اختران آسمان دانم که چیست...

سلام.امیدوارم حالتون خوب باشه و ایام به کامتون.در این یادداشت قصد دارم قطعه شعری زیبا از عارف واصل زمان حکیم حسین محی الدین الهی قمشه ای همراه با صدای استاد و قطعه ی زیبای دیگری از معلم شهید دکتر علی شریعتی تقدیمتون کنم.

 

من سکوت اختران آسمان دانم که چیست
من سکوت عمق بحر بی کران دانم که چیست
من سکوت دختر محجوب پر احساس را
در حضور مرد محبوب جوان دانم که چیست
من سکوتی را که تنها با نوا ی ساز و چنگ
در میان انجمن گردد بیان دانم که چیست
هم سکوت جنگل خاموش را پیش از بهار
هم سکوت مرگ بار مردگان دانم که چیست
داستان ماه را در بدر و تربیع و هلال
ماجرای شمس را با اختران دانم که چیست
اعتراضات ملائک آنچه گفتند آشکار
وآنچه را کردند در خاطر نهان دانم که چیست
آنچه حق آموخت آدم را ز اسماء جمال
و آنچه آدم خواند بر افرشتگان دانم که چیست
آنچه آتش را گلستان کرد بر جان خلیل
و آنچه گلشن را کند آتشفشان دانم که چیست
سر آن خاک مبارک پی که در طوفان نوح
شد رهایی بخش نوح و نوحیان دانم که چیست
گفت محی الدین که حیوان شو اگر خواهی کمال
نی نگویم هیچ و حشر مردمان دانم که چیست
آنچه را آموخت حافظ از خط زیبای یار
و آنچه گفت از جوهر لعل بتان دانم که چیست
قصه نرگس که شد مخمور چشم مست خویش
غصه هاتف ز عشق آن جوان دانم که چیست
یونس اندر بطن ماهی با خدا دانم چه گفت
رمز آن زندان بی نام و نشان دانم که چیست
آنچه را آموخت حافظ از خط زیبای یار
و آنچه گفت از جوهر لعل بتان دانم که چیست
هفت خطم گرچه خطی می نخوانم غیر عشق
خط زیبا بر جمال شاهدان دانم که چیــست
گرچه طفلم در طریق عشق و ابجد خوان علم
مبدأ و پایان کار عارفان دانم که چیست
طفل عشقا دعوی باطل مکن خاموش باش
من سکوت طفل عشق بی زبان دانم که چیست

 ............... 

در حیرتم ز چرخ که آن مرد شیر گیر
با دست روبهان دغل شد چرا اسیر
آن شاهباز عز و شرف از چه از سریر
با های و هوی لاشخوران آمدی بزیر
این آتشی که در دل این ملک شعله زد
با نیروی جوان بد و با فکر بکر پیر
با عزم همچو آهن آن مرد سال بود
با جویهای خون شهیدان سی تیر
با مشت رنجبر بد و فریاد کارگر
با ناله های مردم زحمتکش و فقیر
با خشم ملتی که به چنگال دشمنان
بودند با زیونی یک قرن و نیم اسیر
با آنکه خفته است بیک خانه از حلب
با آنکه ساخته است یکی لانه از حصیر
با مردمی که آمده از زندگی به تنگ
با ملتی که گشته است ار روزگار سیر
افسوس شیخ و نظامی و مست و دزد
چاقو کشان حرفه ای و مفتی اجیر..
در رثای دکتر مصدق آزادی خواه نستوه...
دکتر علی شریعتی

 

 لینک دانلود صدای استاد الهی قمشه ای

 

 


+ نوشته شده در دوشنبه 88/8/25ساعت 2:4 عصر توسط سهیل نظرات ( ) |


مناجاتی از شریعتی...

ای خداوند !
 تو که به بنی آدم کرامت بخشیدی،
تو که امانت خاص خویش را بردوش بنی آدم نهاده ای،
تو که همه ی پیامبرانت را برای تعلیم کتاب و تحقق عدالت مبعوث کرده ای،
تو که عزت را از آن خود می خوانی و ازآن پیامبران خود و از آن انسانهایی که ایمان دارند.
ما انسانیم ،به تو و پیامبران تو ایمان داریم
آزادی و آگاهی و عدالت و عزت را از تو می خواهیم.
ببخش،که سخت محتاجیم
و دردناکانه تر از همه وقت قربانی اسارت و جهل و ذلتیم.
ای خداوند مستضعفان !!
تو که اراده کرده ای تا بر بیچاره شدگان زمین منت نهی و توده های محکوم به زجر و محروم از
حیات را که دربندکشیدگان تاریخ و قربانیان ستم وغارت زمان و مبغوضان دوزخ زمین اند ، به
رهبری انسان برکشی وبه وراثت جهان برداری .
اینک هنگام در سیده است و مستضعفان زمین وعده ی تورا انتظارمی کشند.
ای مظهر غیرت ،مستضعفان زمین در این زمان تنها پرستندگان تواند.
ای خداوند،تو که همه ی فرشتگانت را بر پای آدم به سجده افکندی،اینک نمی بینی که بنی آدم را
بر پای دیوان به خاک سجود افکنده اند !!!
آنان را از بند عبودیت بتهای این قرن که خود تراشیده ایم ،به بندگی آزادی بخش عبودیت
خویش آزادی ببخش .
ای خداوند !!
آنها که به آیات تو کفر می ورزند و پیامبران تو را به ناحق می کشند و نیز مردانی را که از مردم
برخواسته وبه عدالت و برابری می خوانند،نابود می کنند،بر جهان مسلط اند.
 ای خداوند !!
به علمای ما مسئولیت و به عوام ما علم
و به مؤمنان ما روشنایی و به روشنفکران ما ایمان
و به متعصبین ما فهم و به فهمیدگان ما تعصب
وبه زنان ما شعور و به مردان ما شرف
و به پیروان ما آگاهی و به جوانان ما اصالت
و به اساتید ما عقیده و به دانشجویان ما ....نیز عقیده
و به خفتگان ما بیداری و به بیداران ما اراده
و به مبلغان ما حقیقت و به دینداران ما دین
و به نویسندگان ما تعهد و به هنرمندان ما درک
و به شاعران ما شعور و به محققان ما هدف
و به نومیدان ما امید و به ضعیفان ما نیرو
و به محافظه کاران ما گستاخی و به نشستگان ما قیام
و به راکدان ما تکان و به مردگان ما حیات
و به کوران ما نگاه و به خاموشان ما فریاد
و به مسلمانان ما قرآن و به شیعیان ما علی
و به فرقه های ما وحدت و به حسودان ما شفاء
و به خودبینان ما انصاف و به فحاشان ما ادب
و به مجاهدان ما صبر و به مردم ما خود آگاهی
و به همه  ملت ما همت تصمیم و استعداد فداکاری
و شایستگی نجات و عزت ببخش.
ای خدای کعبه !!!
این مردمی را که همه عمر،هر صبح و شام در جهان رو به خانه ی تو دارند،رو به خانه ی تو
می ریند و رو به خانه ی تو می میرند.
این مردمی را که بر گرد خانه ی ابراهیم تو طواف می کنند،قربانی جهل شرک و دربند جور نمرود،مپسند.
و تو ای محمد !!
پیامبر بیداری و آزادی و قدرت !!
در خانه ی تو حریقی دامن گستر درگرفته است و بر سرزمین تو سیلی بنیان کن از غرب تاختن
آورده است . و خانواده ی تو دیری است که در بستر سیاه ذلت به خواب رفته اند.
بر سرشان فریاد زن !! بر سرشان فریاد زن !!
قم فانذر!!! بیدارشان کن ...
وتو ای علی!!
ای شیر،مرد خدا و مردم،رب النوع عشق و شمشیر ..
ما شایستگی شناخت تو را از دست داده ایم ، شناخت تو را از مغز های ما برده اند،
اما عشق تو را علی رغم روزگار،در عمق وجدان خویش،در پس پردهای دل خویش همچنان
مشتعل نگاه داشته ایم.
تو چگونه،عاشقان خویش را در خواری رها می کنی ؟؟؟
تو ستمی را بر یک زن یهودی که بر ذمه ی حکومتت می زیست تاب نیاوردی،ولی اکنون مسلمانان
را بر ذمه ی یهود ببین و ببین که بر آنان چه می گذرد..
ای صاحب آن بازو که یک ضربه اش از عبادت دو جهان برتر است.
ضربه ای دیگر .......
و شما دو تن :
ای خواهر،ای برادر
ای شما که به انسان بودن معنی دادید و به آزادی ، جان
و به ایمان و امید،ایمان و امید ! و با مرگ شکوهمند خویش به حیات زندگی بخشیدید.
آری ،ای دوتن :از آن روز دردناک که خیال نیز از تصورش می هراسد ودل از دردش پاره می شود
چشم های این ملت از اشک خشک نشده است.
توده ی ما قرنهاست که در غم شما و در عشق به شما می گرید.
مگر نه عشق تنها با اشک سخن می گوید؟؟
یک ملت در طول یک تاریخ در اندوه شما زجه می کشد.
به جرم این عشق تازیانه ها خورده وقتل عام ها دیده و شکنجه ها کشیده و هرگز برای یک لحظه
نام شما دو تن از لبش و یاد شما از خاطرش و آتش بیتاب عشق شما از قلبش نرفته است.
هر تازیانه ای که از دژخیمی خورده است داغ مهر شما را بر پشت و پهلویش نقش کرده است.
ای زینب !!
ای زبان علی در کام ! با ملت خویش حرف بزن.
ای زن !!ای که مردانگی در رکاب تو جوانمردی آموخت .
زنان ملت ما،اینان که نام تو آتش عشق و درد بر جانشان می افکند،به تو محتاجند.
بیش از همه وقت،جهل از یک سو به اسارت و ذلت شان کشانده وغرب از سویی دیگر به اسارت
پنهان و ذلت تازه شان می کشاند و از خویش و از تو بیگانه شان می سازد،
آنان را از استحمار کهنه و نو،از بندگی سنتهای پوسیده و دعوتهای عفن ، از ملعبه ی تعصب قدیم
و تفنن جدید به نیروی فریادهایی که بر سر یک شهر،
شهر قساوت و وحشت می کوبیدی و پایه های یک قصر،قصر جنایت و قدرت را می لرزاندی،
برآشوب، تا بر خویش بر آشوبند و تاروپود این پرده های عنکبوت فریب را بردرند وتا در برابر
این طوفان بر باد دهنده ای که به وزیدن آغاز کرده است ایستادن را بیاموزند و این ماشین
هولناکی که از او یک بازیچه ی جدید می سازد، باز برای استحمار جدید، برای اغفال جدید، برای
پر کردن ایام فراغت و برای بلعیدن حریصانه ی آنچه سرمایه داری به بازار می آورد و
برای لذت بخشیدن به هوس های کثیف بورژوازی و برای شورآفریدن به تالارها و خلوت های
بی شعور و بی روح اشرافیت جدید و برای سرگرمی زتدگی پوچ و بی هدف و سرد جامعه ی
رفاه، در هم بشکند.
و خود را از حرم های اسارت قدیم و بازارهای بی حرمت جدید به امامت تو نجات بخشند !!
ای زبان علی در کام ! ای رسالت حسین بر دوش ! ای که از کربلا می آیی و پیام شهیدان را در میان
هیاهوی همیشگی غداره بندان و جلادان، همچنان به گوش تاریخ می رسانی !
زینب، با ما سخن بگو...
مگو که بر شما چه گذشت. مگو که در آن صحرای سرخ چه دیدی. مگو که جنایت آنجا تا به کجا رسید.
مگو که خداوند آنجا عزیزترین و پرشکوه ترین ارزشها و عظمت هایی را که آفریده است، یکجا در
ساحل فرات وبر روی ریگزارهای تفتیده ی بیابان تف، چگونه به نمایش آورد و بر فرشتگانش عرضه
کرد و بر انسان، تا بدانند که چرا می بایست بر آدم سجده کنند.
آری زینب، مگو که در آنجا بر شما چه رفت، مگو که دشمنانتان چه کردند و دوستانتان چه کردند.
آری ای پیامبر انقلاب حسین ! ما می دانیم . ما همه را از تو شنیده ایم .تو پیام کربلا را ، پیام شهیدان را
به درستی گذارده ای، تو شهیدی هستی که از خون خویش کلمه می سازی .همچون برادرت که با قطره
قطره ی خون خویش سخن می گوید .
آری ای پیامبر انقلاب حسین ! ما می دانیم .
اما بگو ای خواهر ؟؟ بگو که ما چه کنیم ؟؟؟؟لحظه ای بنگر که ما چه می کشیم .
دمی به ما گوش کن تا مصائب خویش را با توبازگوییم. با تو ای خواهر مهربان !
این تو هستی که باید بر ما بگریی، نه ما بر تو. !!!
با تو ای خواهر مهربان !ای رسول امین برادر، که از کربلا می آیی و در طول تاریخ بر همه ی
نسلها می گذری و پیام شهیدان را می رسانی.
ای که از باغ های سرخ شهادت می آیی . ای زینب!
ای که بوی گلهای نوشکفته ی آن دیار را به دامن داری .
ای دختر علی، ای زن، ای خواهر، ای که قافله سالار کاروان اسیرانی !!
ما را نیز در پی این قافله با خود ببر.
و اما تو ای حسین .
با تو چه بگویم ؟؟؟
"شب تاریک و بیم موج و گردابی چنین حایل"
و تو ای چراغ راه ! ای کشتی رهایی !
ای خونی که از آن نقطه ی صحرا جاودان می تپی و می جوشی و بر بستر زمان جاری هستی و بر همه ی
نسلها می گذری و هر سرزمین حاصلخیزی را سیراب خون می کنی و هر بذر شایسته ای را در زیر خاک
می شکافی و می شکوفانی و هر نهال تشنه ای  را به برگ و بار حیات و خرمی می نشانی.
ای آموزگار بزرگ شهادت !
برقی از آن نور را بر این شبستان سیاه و نومید ما بیفکن.
قطره ای از آن خون را در بستر خشکیده و نیم مرده ی ما جاری ساز.
و تفی از آتش آن صحرای آتشخیز را به این زمستان سرد و فسرده ی ما ببخش.
ای که مرگ سرخ را برگزیده ای تا عاشقانت را از مرگ سیاه برهانی، تا با هر قطره ی خونت ملتی را
حیات بخشی و تاریخی را به تپش آری و کالبد مرده و فسرده ی عصری را گرم کنی و بدان جوشش و
خروش زندگی و عشق و امید دهی ...
ایمان ما، ملت ما، تاریخ فردای ما، کالبد زمان ما، به تو و خون تو محتاج است .....
دکتر علی شریعتی
برگرفته از کتاب نیایش


+ نوشته شده در پنج شنبه 87/8/9ساعت 4:7 عصر توسط سهیل نظرات ( ) |


   1   2      >