سفارش تبلیغ
صبا ویژن

مذهب عشق

آشنای غریب...

 به خلوت خویش گریخته ام، قلمم را به دادخواهی میخوانم و با او به درد گفتن مینشینم و همه ی آن حرفهایی که در این دنیای کور و کر مخاطبی ندارند، در جان او که خدا به جانش سوگند میخورد میریزم و غم غربت و درد تنهایی را با قلمم میگویم و میشنوم..
نمیدانی این روزها چه زجری میشکم، سرشار از اندوهم..
دشوار است دیدار چهره هایی پر از عشق و مهربانی و مشاهده ی تلاش خستگی ناپذیر و فداکارانه شان برای رام کردن روحی که هجرت را در عمق نهادش به گونه ای طوفانی دمادم عاصی تر احساس میکند.
اطرافیانم مرا با مرغ خانگی!! اشتباه گرفته اند، دوستان نزدیکم، کبوتر وحشی ام میخوانند، اما همه در اشتباهند من نه مرغ خانگی ام و نه کبوتر، روحم بازی وحشی است که از قفس و دیوار و سقف و جمعیت هراس دارد و به آبادی و آدمیزاد وحتی نوازش و آشنایی بیگانه است.
می خواهند رامم کنند، دست آموز و اهلی و پای بند آشیانه ام کنند، بهترین جای خانه را به من داده اند، بهترین غذاها را برایم فراهم کرده اند، بهترین بسترها را در زیر پایم گسترانده اند، از سر ایمان و با شوق و شور تمام مرا مینوازند، با دستهای گرم و نرم و مهربانشان سروبالم را نوازش میکنند.
هر روز و هر شب و هر ساعت و دقیقه و همه وقت مرا میپایند، لحظه ای از من غافل نیستند..
این مهربانی ها و نوازش ها و فداکاری ها آزارم میدهد( من اینجا از نوازش نیز چون آزار ترسانم)اینها میخواهند اینجا باشم، بمانم، راحت باشم، بهم خوش بگذرد، آنها غرضی ندارند، نه چشم به گوشتم دارند و نه پرهایم را برای متکاهایشان میخواهند، اینها جز نوازش و دوستی تقصیری ندارند..
اما من همچنان در کمین فرار، خاموش نشسته ام، با کسی نمی جوشم، سپاسگذار نیستم، حق شناس نیستم، مهربانی ها و فداکاریها را با سردی و بی تفاوتی جواب می دهم، حتی اخم هم دارم، انگار آزارم میدهند..
این دیگر چه جانوری است؟؟؟ وحشی، وحشی، وحشی!!
برای من همان صحراها و شکاف کوهها و در و دشتهای بی کس و هولناک خوب است، که از طوفان شلاق خورم و از بادها تازیانه و در پیچ و خم ابرها گم و سرگردان شوم و عاقبت گوشه ای بیفتم و تنهای تنها بمیرم و دلی و چشمی مرگ مرا خبردار نشود و از گورم هم نشانه ای نباشد، خاک شوم و به باد روم..هیچ، هیچ....
تو بگو چه کنم؟؟ اهلی نمیشوم! مرا خانگی نساخته اند، نمیتوانم خانگی شوم و با آنها که همجنس من نیستند خو بگیرم.
نمیدانی چقدر کوشیدم تا مانند آنها اهلی و رام بشوم وبه زندگانی خو بگیرم، اما نشد، نتوانستم..
اینجا هر نازی زنجیری است که بر پایم می نهند، هر دست نوازشگری پنجه ای می شود که حلقومم را میفشرد، هر نگاهی، نگاه ستایش آمیزی نیشتری میشود که در مغز استخوانم فرو میبرند..
چقدر تحمیل یک زندگی بی درد بر یک روح دردمند زجرآور است!!!
یقین کردم اینجا جای من نیست، بر روی این زمین غریبم، این آسمان سقف خانه ی من نیست، نباید به اینجا می آمدم، اینجا تبعیدگاه من است، اینجا سرزمین محکومان است، جزیره ای دوردست و ناشناس، قلعه ی استوار و عبوس و گنگ مغضوبین، قوم مطرود..
چه تنگنای تاریک و خفقان آوری! با دیوارهای بلند و قطور، برج های سیاه وعبوس، تنها، بیکس، چشم به راه! سالیانی خود را به در و دیوار زدم تا مگر راهی پیدا کنم، بگریزم، اما نشد، زیرا نمی شد تا مجروح و خسته و مایوس افتادم، تلاش بیهوده بود.
هیچ دری به بیرون باز نشد، هیچ کسی از بیرون نیامد و من چه تلخ آنرا تجربه کردم.
پس چه باید کرد؟ این سرزمین را با عقل مصلحت اندیش ساخته اند، پس باید با عقل مصلحت اندیش در آن زیست و چاره ای دیگر پیدا نیست. خواستم چنین کنم اما اینگونه نبودم و این دوگانگی عذابم میداد...
خود را در خویش گم کردن و نیافتن رنجی است که در تصور نمی گنجد و من آنرا در دلم احساس کرده ام.
برگرفته از کتاب هبوط.
معلم شهید دکتر علی شریعتی...

برای دانلود سخنرانی استادالهی قمشه ای با موضوع شرح گلشن راز قسمت اول اینجا کلیک کنید.
برای دانلود قسمت دوم اینجا کلیک کنید.
برای دانلود سخنرانی زیبا و اعجاب انگیز /حسین وارث آدم/ از دکتر شریعتی اینجا کلیک کنید.
برای دانلود کلیپ صوتی از مرحوم احمد شاملو اینجا کلیک کنید.
برای دانلود متن 52 سخنرانی از استاد الهی قمشه ای اینجا کلیک کنید.
                                                                                                                                                                                                                                                                                                                                                                                                                     


+ نوشته شده در چهارشنبه 88/12/12ساعت 5:36 عصر توسط سهیل نظرات ( ) |


زبان دستها...

عشق و دستها

تو هنوز با زبان دستها آشنا نیستی؟؟حیف! حیف! کاش می توانستم زبان دستها را به تو بیاموزم.
دستها حرفهای خاص خودشان را میزنند، حرفهایی را که زبان بلد نیست، نگاه بلد نیست، لبها هم بلد نیستند، قلم ها بلد نیستند، شعرها بلد نیستند، موسیقیها بلد نیستند، خیال هم بلد نیست، حرفهای دستها حرفهای دیگری است، بعضی حرف ها را فقط دست ها به هم می گویند، فقط دست ها، فقط دست ها، فقط دستها...
در یک لحظه ی خاصی که به گفتن نمی آید، نمی توان بیان کرد که چگونه لحظه ای است، نمی توان پیش بینی کرد که کی فرا میرسد، اما هر وقت آن لحظه ی خاص مرموز پر هیجان و محرم فرا رسید، دست ها خودشان می فهمند
ناگهان، بی هیچ مقدمه ای، بی هیچ تصمیمی، اراده ای، به سراغ هم می آیند و انگشت ها در آغوش هم میخزند و با هم گفتگو میکنند، با هم حرف می زنند، خیلی روشن، خیلی ظریف، خیلی نرم، خیلی خوب...
چه حرف هایی! چه حرفها!
گفتگویشان زمزمه ی خاموشی است که در فضا منتشر نمیشود، به بیرون سرایت نمیکند، مثل حرف های زبان توی هوا، توی فضای خارج نمی ریزد که باز از توی هوای خارج، از فضای نامحرم و آلوده و وقیح بیرون باز بریزد توی گوش و از راهرو پر پیچ و خم و تنگ و تاریک و دور و دراز و چرب و کثیف گوش بگذرند و راه دراز و صعب العبوری را طی کنند و بخورند به پرده ی گوش و پرده ی گوش حرف ها را تحویل بدهد به عصب و ...هو...یک خروار کارهای اداری و تشریفاتی و رسید و امضا.... ارسال و اعزام تا حرفی که از نوک زبان پریده، بیرون شنیده شود.
اما دستها اینجور حرف نمی زنند، حرف ها نمی روند بیرون که بعد بیایند تو، اصلا دست ها احتیاجی ندارند که حر ف هاشان را توی کوزه ی کلمات بریزند و به وسیله ی این ظرف های صدا دار بیگانه ی آلوده و مستعمل حمل کنند..
دستها سر پیش هم می آورند، مثل دو قمری، دو کبوتر، سر در پر هم می برند و با هم نجوا میکنند، چنانکه هوا نمی فهمد، فضا نمی شنود، کلمات خبر نمی شوند، گوش به کار نمی آید، این همه واسطه و وسیله در کار نیست.
سر پیش هم می آورند، سر در سینه ی هم فرو می برند و پنهان از همه ی دنیا، دور از چشم زبان و گوش و فضا و هوا و این و آن با هم حرف می زنند، حرف های خودشان را می زنند، زمزمه ی عاشقانه می کنند، گفتگو می کنند، درد دل می کنند، گله می کنند، با هم عشق می ورزند، با هم از هم سخن می گویند، با هم از آشنایی، از دوستی و از خویشاوندی می گویند، با هم سوگند می خورند، با هم پیمان می بندند، چه قشنگ پیمان می بندند! چه قشنگ! ندیده ای!؟ احساس نکرده ای!
نمی دانی که چه صمیمیتی است در دستها، چه مهر و خلوص و محرمیت پی عاطفه ای است در دست ها، چقدر دست ها می توانند هم را دوست بدارند، دست ها قهر نمی کنند، با هم قهر نمی کنند، زود همدیگر را می بخشند، اگر دستی از دست دیگر دلگیر شد تا به عذر خواهی آمد و سرش را روی سینه ی او گذاشت فوری او را می بخشد، فوری او را در آغوش می کشد، فوری همه چیزهای بد، خاطره های بد، تقصیرهای بد، کارهای بد را فراموش می کنند، چقدرها دستها مهربانند، زود همدیگر را می بخشند، زود..
معلم شهید، علی شریعتی...

برای دانلود کتاب لیلی و مجنون از نظامی اینجا کلیک کنید
برای دانلود شعر میراث با صدای مرحوم اخوان ثالث اینجا کلیک کنید
برای دانلود  قسمت اول سخنرانی زیبا و پر احساس، آری اینچنین بود برادر از دکتر علی شریعتی اینجا کلیک کنید
برای دانلود قسمت دوم سخنرانی اینجا کلیک کنید.
برای دانلود سخنرانی شورانگیز استاد الهی قمشه ای درباره ی عشق و دوستی اینجا کلیک کنید.


+ نوشته شده در جمعه 88/12/7ساعت 12:5 صبح توسط سهیل نظرات ( ) |


برای اخوان...

از امروز تصمیم گرفتم که یه تغییراتی تو محتوای وبلاگ بدم. به نظرم نوشته های قبلی نتونست ارتباط مناسبی با رفقا برقرار کنه، برا همین در صددم که عوضش کنم.

از این ساعت به بعد تو اینجا فقط حرفهای قشنگ مینویسم، از تموم دنیا، عشق و شادی و زیبایی و مهربونی برا من و بقیه اش بمونه برا هر کی که طالبشه... پس بسم الله...
دوزخیان زمین... خداحافظ...

برا اولین عاشقانه، یه شعر خیلی خیلی قشنگ از اخوان، شاعری که دوستش دارم انتخاب کردم...

گرگ هاری شده ام
هرزه پوی و دله دو
شب درین دشت زمستان زده ی بی همه چیز
می دوم ، برده ز هر باد گرو
چشمهایم چو دو کانون شرار
صف تاریکی شب را شکند
همه بی رحمی و فرمان فرار
گرگ هاری شده ام ، خون مرا ظلمت زهر
کرده چون شعله ی چشم تو سیاه
تو چه آسوده و بی باک خزامی به برم
آه ، می ترسم ، آه
آه ، می ترسم از آن لحظه ی پر لذت و شوق
که تو خود را نگری
مانده نومید ز هر گونه دفاع
زیر چنگ خشن وحشی و
خونخوار منی
پوپکم ! آهوکم
چه نشستی غافل
کز گزندم نرهی ، گرچه پرستار منی
پس ازین دره ی ژرف
جای خمیازه ی جاوید شده ی غار سیاه
پشت آن قله ی پوشیده ز برف
نیست چیزی ، خبری
ور تو را گفتم چیز دگری هست ، نبود
جز فریب دگری
من ازین غفلت
معصوم تو ، ای شعله ی پاک
بیشتر سوزم و دندان به جگر می فشرم
منشین با من ، با من منشین
تو چه دانی که چه افسونگر و بی پا و سرم ؟
تو چه دانی که پس هر نگه ساده ی من
چه جنونی ، چه نیازی ، چه غمی ست ؟
یا نگاه تو ، که پر عصمت و ناز
بر من افتد ، چه عذاب و ستمی ست
در دم این نیست ولی
در دم این است که من بی تو دگر
از جهان دورم و بی خویشتنم
پوپکم ! آهوکم
تا جنون فاصله ای نیست از اینجا که منم
مگرم سوی تو راهی باشد
چون فروغ نگهت
ورنه دیگر به چه کار آیم من
بی تو ؟ چون مرده ی چشم سیهت
منشین اما با من ، منشین
تکیه بر من مکن ، ای پرده ی طناز حریر
که شراری شده ام
پوپکم ! آهوکم
گرگ هاری شده ام
راستی از این به بعد تصمیم دارم همراه هر یادداشتم یه سخنرانی از استاد الهی قمشه ای یا دکتر شریعتی با یه کتاب خوب به شما دوستای خوبم
معرفی کنم و برای دانلود در اختیارتون بذارم..
فعلا این سخنرانی سه دقیقه ای از دکتر قمشه ای رو داشته باشید
این
هم لینک بعضی از شعرهای خوب مهدی اخوان ثالث...
و این کلیپ صوتی با صدای مهدی اخوان ثالث.پیشنهاد میکنم حتما دانلود کنید.


+ نوشته شده در دوشنبه 88/12/3ساعت 1:4 صبح توسط سهیل نظرات ( ) |


من سکوت اختران آسمان دانم که چیست...

سلام.امیدوارم حالتون خوب باشه و ایام به کامتون.در این یادداشت قصد دارم قطعه شعری زیبا از عارف واصل زمان حکیم حسین محی الدین الهی قمشه ای همراه با صدای استاد و قطعه ی زیبای دیگری از معلم شهید دکتر علی شریعتی تقدیمتون کنم.

 

من سکوت اختران آسمان دانم که چیست
من سکوت عمق بحر بی کران دانم که چیست
من سکوت دختر محجوب پر احساس را
در حضور مرد محبوب جوان دانم که چیست
من سکوتی را که تنها با نوا ی ساز و چنگ
در میان انجمن گردد بیان دانم که چیست
هم سکوت جنگل خاموش را پیش از بهار
هم سکوت مرگ بار مردگان دانم که چیست
داستان ماه را در بدر و تربیع و هلال
ماجرای شمس را با اختران دانم که چیست
اعتراضات ملائک آنچه گفتند آشکار
وآنچه را کردند در خاطر نهان دانم که چیست
آنچه حق آموخت آدم را ز اسماء جمال
و آنچه آدم خواند بر افرشتگان دانم که چیست
آنچه آتش را گلستان کرد بر جان خلیل
و آنچه گلشن را کند آتشفشان دانم که چیست
سر آن خاک مبارک پی که در طوفان نوح
شد رهایی بخش نوح و نوحیان دانم که چیست
گفت محی الدین که حیوان شو اگر خواهی کمال
نی نگویم هیچ و حشر مردمان دانم که چیست
آنچه را آموخت حافظ از خط زیبای یار
و آنچه گفت از جوهر لعل بتان دانم که چیست
قصه نرگس که شد مخمور چشم مست خویش
غصه هاتف ز عشق آن جوان دانم که چیست
یونس اندر بطن ماهی با خدا دانم چه گفت
رمز آن زندان بی نام و نشان دانم که چیست
آنچه را آموخت حافظ از خط زیبای یار
و آنچه گفت از جوهر لعل بتان دانم که چیست
هفت خطم گرچه خطی می نخوانم غیر عشق
خط زیبا بر جمال شاهدان دانم که چیــست
گرچه طفلم در طریق عشق و ابجد خوان علم
مبدأ و پایان کار عارفان دانم که چیست
طفل عشقا دعوی باطل مکن خاموش باش
من سکوت طفل عشق بی زبان دانم که چیست

 ............... 

در حیرتم ز چرخ که آن مرد شیر گیر
با دست روبهان دغل شد چرا اسیر
آن شاهباز عز و شرف از چه از سریر
با های و هوی لاشخوران آمدی بزیر
این آتشی که در دل این ملک شعله زد
با نیروی جوان بد و با فکر بکر پیر
با عزم همچو آهن آن مرد سال بود
با جویهای خون شهیدان سی تیر
با مشت رنجبر بد و فریاد کارگر
با ناله های مردم زحمتکش و فقیر
با خشم ملتی که به چنگال دشمنان
بودند با زیونی یک قرن و نیم اسیر
با آنکه خفته است بیک خانه از حلب
با آنکه ساخته است یکی لانه از حصیر
با مردمی که آمده از زندگی به تنگ
با ملتی که گشته است ار روزگار سیر
افسوس شیخ و نظامی و مست و دزد
چاقو کشان حرفه ای و مفتی اجیر..
در رثای دکتر مصدق آزادی خواه نستوه...
دکتر علی شریعتی

 

 لینک دانلود صدای استاد الهی قمشه ای

 

 


+ نوشته شده در دوشنبه 88/8/25ساعت 2:4 عصر توسط سهیل نظرات ( ) |


عصر ما ...

عصری پیش آمده است که در آن همه چیز سقوط می کند، همه ی ثمرات انقلاب تباه میشود و یاس تنها ایمان استوار خلق می گردد.
آری، در روزگار سیاهی که اشرافیت جاهلی جان دوباره میگیرد و "زور جامه ی زیبای تقوا و تقدس میپوشد" و آرزوی آزادی و برابری، که اسلام در دلهای قربانیان زور و زر بر انگیخته بود، فرو میمیرد و "جاهلیت قومی" میراث خوار انقلاب انسانی میشود و "کتاب راستی" بر سر نیزه های فریب بالا میرود و از حلقوم مناره های مساجد، "اذان شرک" به گوش ها می رسد و گوساله ی زرین سامری بانگ توحید برمیدارد و بر سنت ابراهیم، نمرود تکیه میزند و قیصر، عمامه ی پیامبر خدا بر سر مینهد و جلاد، شمشیر جهاد به دست
می گیرد و ایمان "داروی خواب" و "آلت کفر میگردد" و رنج مجاهدان همه بر باد میرود و برای منافقان، گنج بادآورده می آورد.
و جهاد، قتل عام و زکات، غارت عموم و نماز فریب عوام و توحید، نقاب شرک و اسلام، زنجیر تسلیم و قرآن، ابزار جهل و روایت، آلت جعل و شلاق ها دوباره بر گرده ها فرود می آید و ملت ها دوباره به اسارت پیشین کشیده میشوند و آزادی باز به بند همیشگی گرفتار میشود و اندیشه به زندان دیرین خفقان و سکوت افکنده میشود، و توده ها تسلیم و آزادگان اسیر و روبهان، گرمپوی و گرگان، سیر و زبان ها، یا فروخته به زر، یا فروبسته به زور و یا بریده به تیغ!!
و اصحاب، فضیلتهایی را که از دوره ی ایمان و جهاد کسب کرده بودند و در انقلاب بهایی گران یافته بودند، ارزان فروخته اند و افتخارات گذشته را با ولایت شهری مبادله کرده اند و یا از خطر فتنه گریخته و بار سنگین مسئولیت از دوش افکنده، و به زاویه ی امن عزلت و فراغت پاک ریاضت خزیده و سلامت و عافیت خویش را، در ازای سکوت بر ظلم و رضای بر کفر، آبرومندانه باز خریده اند و یا در صحرای زبذه(محل شهادت ابوذر) و چمنزار عذرا(محل شهادت حجر) نابود شده اند و اکنون، دین و دنیا بر مراد کفر و جور میگردد، و شمشیرها شکسته و حلقوم ها بریده و "دارها برچیده و خونها شسته اند" و موج های انقلاب و فریادهای اعتراض و شعله های عصیان فرو مرده اند و همه ی جوشها فرو نشسته اند و بر "مزار آباد شهیدان" و "قبرستان سرد و ساکت زندگان" شب سیاه هراس و خفقان سایه افکنده و بر ویرانه های ایمان و امید مسلمانان،"وای جغدی هم نمی آید به گوش"...
برگرفته از کتاب حسین وارث آدم
معلم شهید علی شریعتی
                                   
کاوه یا اسکندر ؟
موجها خوابیده اند ، آرام و رام
طبل توفان از نو افتاده است
چشمه های شعله ور خشکیده اند
 آبها از آسیا افتاده است
در مزار آباد شهر بی تپش
 وای جغدی هم نمی اید به گوش
 دردمندان بی خروش و بی فغان
خشمنکان بی فغان و بی خروش
 آهها در سینه ها گم کرده راه
مرغکان سرشان به زیر بالها
 در سکوت جاودان مدفون شده ست
 هر چه غوغا بود و قیل و قال ها
 آبها از آسیا افتاد هاست
 دارها برچیده خونها شسته اند
 جای رنج و خشم و عصیان بوته ها
 پشکبنهای پلیدی رسته اند
 مشتهای آسمانکوب قوی
 وا شده ست و گونه گون رسوا شده ست
 یا نهان سیلی زنان یا آشکار
 کاسه ی پست گداییها شده ست
خانه خالی بود و خوان بی آب و نان
 و آنچه بود ، آش دهن سوزی نبود
 این شب است ، آری ، شبی بس هولنک
لیک پشت تپه هم روزی نبود
 باز ما ماندیم و شهر بی تپش
 و آنچه کفتار است و گرگ و روبه ست
گاه می گویم فغانی بر کشم
باز می بیتم صدایم کوته ست
در شگفت از این غبار بی سوار
… خشمگین ، ما ناشریفان مانده ایم
 آبها از آسیا افتاده ، لیک
باز ما با موج و توفان مانده ایم
 هر که آمد بار خود را بست و رفت
 ما همان بدبخت و خوار و بی نصیب
 زآن چه حاصل ، جز دروغ و جز دروغ ؟
زین چه حاصل ، جز فریب و جز فریب ؟
باز می گویند : فردای دگر
 صبر کن تا دیگری پیدا شود
 کاوه ای پیدا نخواهد شد ، امید
کاشکی اسکندری پیدا شود       
مهدی اخوان ثالث             


+ نوشته شده در چهارشنبه 88/1/12ساعت 7:11 عصر توسط سهیل نظرات ( ) |


علی پیشوای دوزخیان زمین


این است که برادر بعد این پنج هزار سال از ترس ان معبدها که تو میشناسی و من میشناسم از ترس ان بناهای عظیم که تو قربانیش شدی و من قربانیش و از ترس ان قدرتهای وحشتناک ، من اکنون …برادر! آمده ام کنار یک خانه گلی ، متروک ، خاموش ، یاران ان پیام آور از پیرامون این خانه کنار رفته اند و تنهاست ، همسرش تن به مرگ داده است و خودش در نخلستان های بنی نجار ، همه رنجها و درد های من و تو را با خدایش می گرید ؛ من سرم را به کنار در این خانه متروک گذاشتم و از ترس ان معبدهای وحشتناک و از ترس ان قصرها و از ترس ان گنجینه ها که همه با خون و رنج ما فراهم شده در این هزاران سال به این خانه پناه آوردم ، این است برادر … او و همه کسانی که به او وفادار مانده اند، از تبار و نژاد ما رنج ها دیده ها بودند … همه آنها … او برای اولین بار زیبایی سخن را نه برای توجیه محرومیت ما و توجیه برخورداری قدرتها بلکه زیبایی سخنش را که قهرمان سخن وریست برای نجات ما و آکاهی ما استخدام کرد او بهتر از دموستن سخن می گوید اما نه برای احقاق حقش ، او بهتر از بوسه ی خطیب سخن می گوید اما نه در دربار لویی ، بلکه بر سر قدرت ها و بلکه پیشاپیش ستم دیدگان ؛ شمشیرش را نه برای دفاع از خود یا خانواده خود یا نژاد خود یا ملت خود و نه برای دفاع از قدرتها بزرگ بلکه بهتر از اسپارتاکوس و صمیمیتر از او برای نجات ما در همه صحنه ها به چرخ آورده است ؛ او بهتر از سقراط می اندیشد اما نه اندیشه ای برای اثبات فضایل اخلاقی و اشرافیت که بردگان از آن محرومند بلکه برای اثبات ارزش های انسانی که در ما بیشتر است ، زیرا او وارث قارون ها و فرعون ها نیست و وارث معبدان نیست او خود نه محراب دارد و نه مسجد ، او خود قربانی محراب است ؛ او با خدا سخن می گوید ، او مظهر عدالت است ، او مظهر تفکر است ، اما نه در گوشه ی کتابخانه ها و مدرسه ها و آکادمی ها و نه در سلسله علما تر تمیز روی طاقچه نشسته ! که از درد و رنج و گرسنگی مردم خبر ندارد از پس غرق در تفکرات عمیقه … نه برادر ! ، او همان طور که در عمق آسمان ها پرواز می کند در همان حال ناله ی کودک یتیمی تمام اندامش را مشتعل کرد و او در همان حاله محراب عبادت ، رنج تنش را فراموش می کند و نیش خنجر را در همان حال … ! . فریاد می زنه به خاطره ظلمی که بر یک زن یهودی شده است ، فریاد می زند که اگر کسی از این ننگ بمیرد قابل سرزنش نیست ، او برادر ، مرد شعر است و مرد زیبایی سخن اما نه چون شاهنامه که در تمام شست هزار بیت آن تنها یک بار از نژاد ما (بردگان) سخن گفت و از یکی از برادران ما ، « کاوه » این آهنگری که معلوم بود از تبار ماست ، اما این آهنگر با اینکه آزادی و انقلاب و نجات مردم و ملت را تعهد کرد اما تا آمد بیرون … درون شاهنامه ترغیب می کنند که این تنها قهرمان از تبار ما که پا به شاهنامه گذاشته است ؛ چه شد؟ کجا رفت؟ ناگهان میبینم گم شد ، چرا که درخشش نژاد و تبار «فریدون» پیش آمد ؛ این است که چند خط بیشتر از او در تمام شاهنامه نیامد .
اکنون نیز برادر در عصری و وضعی و جامعه ای زندگی می کنم که باز به او محتاج هستم و همه هم نژادان و هم طبقه های من نیز به او احتیاج دارند ؛ او بر خلاف پیامبران دیگر ، بر خلاف نخبه ها و ادیشمندان دیگر و برخلاف حکیمان دیگر که .
اگر نابغه هستند ، مرد کار نیستند .
و اگر مرد کار هستند ، مرد اندیشه و فهم نیستند
و اگر هر دو هستند ، مرد شمشیر و جهاد نیستند
و اگر هر سه هستند ، مرد پارسایی و پاکدامنی نیستند
و اگر هر چهار هستند ، مرد عشق و احساس و لطافت روح نیستند .
و اگر همه این ها هستند ، خدا را نمی شناسند و خود را در ایمان گم نمی کنند ، خودشان هستند او بر خلاف همه اینها مردیست در همه ابعاد انسانی ، مردیست که در همه خدایان و رب نوع های قدرت ،اندیشه ، کار ، برادر کار …
کار برادر … او همچون یگ کاگر همچون من و تو کار می کند با پنجه هایش که سطر های عظیم خدایی را رویه کاغذ مینوسید با همان دست ها و پنجه ها ، پنجه در خاک فرو می کند و چاه می کند ، غنات کنده … و آب در شوره زار برآورده … درست یک کارگر اما نه در خدمت این و آن و نه در خدمت خودش … در داخل غنات ناگهان فریاد میزند و میگه منو بکشید بالا !! و وقتی که او را بالا میکشند سر و رویش پر از گل می باشد و آب در حال شترک زدنه ، در آن بیابان سوزان پیرامون مدینه نهر جاری میشه و بنی هاشم خوشحال میشند ، بلافاصه در همان حال که هنوز نفس نگردانده میکوید : زنده باد بر وارثان من که یک قطره از این آب نصیب ندارند . و اکنون ما نیزمندیم به یک پیشوا ، برای اینکه از همه تمدن ها و مذهب ها و فرهنگ ها یا انسان ها یک حیوان اقتصادی ساخته اند یا یک حیوان نیایش گر درون گراء فردی در دخمه های عبادت و روحانیت ؛ یا مرده اندیشه و تفکر عقلی ساخته اند ، بی احساس ، بی دم ، بی عمق ، بی عشق و یا مرده احساس و الهام ساخته اند ، بی عقل ، بی تفکر ر، بی منطق ، بی علم … .
و او مرد همه این ابعاد بود . .
رب نوعه زحمت کشیدن و کار و کارگری ، رب نوع سخن گفتن ، رب نوع جهاد کردن ، رب نوع اخلاص ورزیدن ،
رب نوع وفادار ماندن ، رب نوع رنج ، رب نوع سکوت ، رب نوع فریاد ، رب نوع عدالت … .
و اکنون برادر من در جامعه ای هستم که در برابر من دشمن است ، در یک نظام نیرومند در بیش از نیمی از جهان و به عبارتی بر همه جهان حکومت می کند ! و نسل مرا برای بردگی تازه از درون می سازد ، ما اکنون بظاهر برای کسی بیگاری و بردگی نمی کنیم ، آزاد شده ایم ، بردگی برافتاده است ، اما برادر از سرنوشت تو بردگی بدتری را محکوم شده ایم ، اندیشه ما را برده کرده اند ، دل ما را برده کرده اند ، اراده ما را تسلیم کرده اند و ما را به یک عبودیت آزاد گونه پرورده اند و راه ساخته شدن ما مجدد فقط و فقط با قدرت علم ، جامعه شناسی ، فرهنگ ، هنر ، آزادی های جنسی ، آزادی مصرف و عشق برخورداری ممکن خواهد بود ؛ از دورن ما و از دل ما ، ایمان به یک هدف ، مسئولیت انسانی و اعتقاد به مکتب او از بین برده اند و اکنون ما در برادر این نظام های حاکم بر جهان ، کوزه های خالی زیبایی هستیم که هر چه آن ها میسازند ، می بلئیم و ما اکنون به نام فرقه ، به نام خون ، خاک و به نام خود او و مخالف او ، قطعه قطعه می شویم تا هر قطعه ای لقمه ای ، راحت الحلقوم در دهان آن ها باشیم ؛ تفرقه ، پیروان او را ، برادر ! و پیروان آن مکتب را برادر به جان هم انداختند ، این دشمن اوست ، چرا در چنین سرنوشتی که در جهان و بر ما حکومت می کند با او دشمنی می کنه ، به خاطر این که او با دست بسته نماز میخواند ، او با این دشمنی میکنه به خاطره این که این با دست باز نماز میخوانه ، این دشمن او چون او مهر نداره و بر فقر سجده می کنه ، او دشمن کینه توزی که این نو برداشته ؛ جنگ ها را و خصومت ها را و جبهه ها را تا این اندازه تنگ کرده اند و روشن فکران ما را به کلی به سرزمین دیگری رانده اند و چوپانانش خودشان ؛ … اختلاف … .
اما در پیرایه های بسیار زیبایی که بر خلاف تو تو اربابت را به سادگی می شناختی! و شلاقی را که میخوردی دردش را به سادگی احساس می کردی! و می دانستی که برده ای! و چرا برده ای! و کی برده شدی! و چه کسانی تو را برده کرده اند ، ما اکنون سرنوشت تو را داریم اما بی آنکه بدانیم چه کسی ما را برده این قرن کشانده است و از کجا غارت میشویم و چگونه به تسلیم و انحراف اندیشه و چگونه به عبودیت های زمینی دچار شده ایم و اکنون نیز ما را همچون چهار پایان ، نه تنها به بردگی می کشند بلکه به بهره کشی گرفته اند ، بیش از عصر تو و بیش از نسل تو برادر ما بهره می دهیم ، همه این نظام ها و قدرت ها و این ماشین ها و سرمایه ها و این کاخ های بزرگ جهان را ما با پوست و رنج و پریشانی و محرومیت خود به چرخ انداخته ایم و فقط به اندازه ای میدهند که تا فردا باز به کار آییم ، عدالت برادر بیش از عصر تو محروم است و ظلم و تبعیذ طبقاتی و ستم بیش از عصز توست با چهره تازه و پیرایه های تازه تر و برادر «علی» تمام عمرش را بر رویه این سه کلمه گذاشت ، مظهر بیست و سه سال ، تلاش و جهاد برای ایجاد یک ایمان ، در درون وحشی های متفرق ، بیست و پنج سال سکوت و تحمل برای حفظ وحدت مردم مسلمان در برابر امپراطوری های روم و در برابر استعمار ایران و همچنین پنج سال کوشش و رنج برای استقرار عدالت و برای اینکه همه کینه های ما را با شمشیر خودش بیرون بکشد و ما را آزاد کند ، نتوانست … ، اما توانست مذهبی را و پیشوایی و سیادتی را برای همیشه ، برای من و ما! برادر! اعلام کند ، مذهب عدل و مذهب رهبری خلق و قانون… . .

و علی سه شعار گذاشت ، سه شعاری که همه هستی خودش و خاندانش قربانی این سه شعار شدند : « مکتب » ، «وحدت» و «عدالت» . و سلام .
برای دانلود صدای دکتر شریعتی اینجا رو کلیک کنید


+ نوشته شده در چهارشنبه 87/8/22ساعت 8:0 عصر توسط سهیل نظرات ( ) |


مناجاتی از شریعتی...

ای خداوند !
 تو که به بنی آدم کرامت بخشیدی،
تو که امانت خاص خویش را بردوش بنی آدم نهاده ای،
تو که همه ی پیامبرانت را برای تعلیم کتاب و تحقق عدالت مبعوث کرده ای،
تو که عزت را از آن خود می خوانی و ازآن پیامبران خود و از آن انسانهایی که ایمان دارند.
ما انسانیم ،به تو و پیامبران تو ایمان داریم
آزادی و آگاهی و عدالت و عزت را از تو می خواهیم.
ببخش،که سخت محتاجیم
و دردناکانه تر از همه وقت قربانی اسارت و جهل و ذلتیم.
ای خداوند مستضعفان !!
تو که اراده کرده ای تا بر بیچاره شدگان زمین منت نهی و توده های محکوم به زجر و محروم از
حیات را که دربندکشیدگان تاریخ و قربانیان ستم وغارت زمان و مبغوضان دوزخ زمین اند ، به
رهبری انسان برکشی وبه وراثت جهان برداری .
اینک هنگام در سیده است و مستضعفان زمین وعده ی تورا انتظارمی کشند.
ای مظهر غیرت ،مستضعفان زمین در این زمان تنها پرستندگان تواند.
ای خداوند،تو که همه ی فرشتگانت را بر پای آدم به سجده افکندی،اینک نمی بینی که بنی آدم را
بر پای دیوان به خاک سجود افکنده اند !!!
آنان را از بند عبودیت بتهای این قرن که خود تراشیده ایم ،به بندگی آزادی بخش عبودیت
خویش آزادی ببخش .
ای خداوند !!
آنها که به آیات تو کفر می ورزند و پیامبران تو را به ناحق می کشند و نیز مردانی را که از مردم
برخواسته وبه عدالت و برابری می خوانند،نابود می کنند،بر جهان مسلط اند.
 ای خداوند !!
به علمای ما مسئولیت و به عوام ما علم
و به مؤمنان ما روشنایی و به روشنفکران ما ایمان
و به متعصبین ما فهم و به فهمیدگان ما تعصب
وبه زنان ما شعور و به مردان ما شرف
و به پیروان ما آگاهی و به جوانان ما اصالت
و به اساتید ما عقیده و به دانشجویان ما ....نیز عقیده
و به خفتگان ما بیداری و به بیداران ما اراده
و به مبلغان ما حقیقت و به دینداران ما دین
و به نویسندگان ما تعهد و به هنرمندان ما درک
و به شاعران ما شعور و به محققان ما هدف
و به نومیدان ما امید و به ضعیفان ما نیرو
و به محافظه کاران ما گستاخی و به نشستگان ما قیام
و به راکدان ما تکان و به مردگان ما حیات
و به کوران ما نگاه و به خاموشان ما فریاد
و به مسلمانان ما قرآن و به شیعیان ما علی
و به فرقه های ما وحدت و به حسودان ما شفاء
و به خودبینان ما انصاف و به فحاشان ما ادب
و به مجاهدان ما صبر و به مردم ما خود آگاهی
و به همه  ملت ما همت تصمیم و استعداد فداکاری
و شایستگی نجات و عزت ببخش.
ای خدای کعبه !!!
این مردمی را که همه عمر،هر صبح و شام در جهان رو به خانه ی تو دارند،رو به خانه ی تو
می ریند و رو به خانه ی تو می میرند.
این مردمی را که بر گرد خانه ی ابراهیم تو طواف می کنند،قربانی جهل شرک و دربند جور نمرود،مپسند.
و تو ای محمد !!
پیامبر بیداری و آزادی و قدرت !!
در خانه ی تو حریقی دامن گستر درگرفته است و بر سرزمین تو سیلی بنیان کن از غرب تاختن
آورده است . و خانواده ی تو دیری است که در بستر سیاه ذلت به خواب رفته اند.
بر سرشان فریاد زن !! بر سرشان فریاد زن !!
قم فانذر!!! بیدارشان کن ...
وتو ای علی!!
ای شیر،مرد خدا و مردم،رب النوع عشق و شمشیر ..
ما شایستگی شناخت تو را از دست داده ایم ، شناخت تو را از مغز های ما برده اند،
اما عشق تو را علی رغم روزگار،در عمق وجدان خویش،در پس پردهای دل خویش همچنان
مشتعل نگاه داشته ایم.
تو چگونه،عاشقان خویش را در خواری رها می کنی ؟؟؟
تو ستمی را بر یک زن یهودی که بر ذمه ی حکومتت می زیست تاب نیاوردی،ولی اکنون مسلمانان
را بر ذمه ی یهود ببین و ببین که بر آنان چه می گذرد..
ای صاحب آن بازو که یک ضربه اش از عبادت دو جهان برتر است.
ضربه ای دیگر .......
و شما دو تن :
ای خواهر،ای برادر
ای شما که به انسان بودن معنی دادید و به آزادی ، جان
و به ایمان و امید،ایمان و امید ! و با مرگ شکوهمند خویش به حیات زندگی بخشیدید.
آری ،ای دوتن :از آن روز دردناک که خیال نیز از تصورش می هراسد ودل از دردش پاره می شود
چشم های این ملت از اشک خشک نشده است.
توده ی ما قرنهاست که در غم شما و در عشق به شما می گرید.
مگر نه عشق تنها با اشک سخن می گوید؟؟
یک ملت در طول یک تاریخ در اندوه شما زجه می کشد.
به جرم این عشق تازیانه ها خورده وقتل عام ها دیده و شکنجه ها کشیده و هرگز برای یک لحظه
نام شما دو تن از لبش و یاد شما از خاطرش و آتش بیتاب عشق شما از قلبش نرفته است.
هر تازیانه ای که از دژخیمی خورده است داغ مهر شما را بر پشت و پهلویش نقش کرده است.
ای زینب !!
ای زبان علی در کام ! با ملت خویش حرف بزن.
ای زن !!ای که مردانگی در رکاب تو جوانمردی آموخت .
زنان ملت ما،اینان که نام تو آتش عشق و درد بر جانشان می افکند،به تو محتاجند.
بیش از همه وقت،جهل از یک سو به اسارت و ذلت شان کشانده وغرب از سویی دیگر به اسارت
پنهان و ذلت تازه شان می کشاند و از خویش و از تو بیگانه شان می سازد،
آنان را از استحمار کهنه و نو،از بندگی سنتهای پوسیده و دعوتهای عفن ، از ملعبه ی تعصب قدیم
و تفنن جدید به نیروی فریادهایی که بر سر یک شهر،
شهر قساوت و وحشت می کوبیدی و پایه های یک قصر،قصر جنایت و قدرت را می لرزاندی،
برآشوب، تا بر خویش بر آشوبند و تاروپود این پرده های عنکبوت فریب را بردرند وتا در برابر
این طوفان بر باد دهنده ای که به وزیدن آغاز کرده است ایستادن را بیاموزند و این ماشین
هولناکی که از او یک بازیچه ی جدید می سازد، باز برای استحمار جدید، برای اغفال جدید، برای
پر کردن ایام فراغت و برای بلعیدن حریصانه ی آنچه سرمایه داری به بازار می آورد و
برای لذت بخشیدن به هوس های کثیف بورژوازی و برای شورآفریدن به تالارها و خلوت های
بی شعور و بی روح اشرافیت جدید و برای سرگرمی زتدگی پوچ و بی هدف و سرد جامعه ی
رفاه، در هم بشکند.
و خود را از حرم های اسارت قدیم و بازارهای بی حرمت جدید به امامت تو نجات بخشند !!
ای زبان علی در کام ! ای رسالت حسین بر دوش ! ای که از کربلا می آیی و پیام شهیدان را در میان
هیاهوی همیشگی غداره بندان و جلادان، همچنان به گوش تاریخ می رسانی !
زینب، با ما سخن بگو...
مگو که بر شما چه گذشت. مگو که در آن صحرای سرخ چه دیدی. مگو که جنایت آنجا تا به کجا رسید.
مگو که خداوند آنجا عزیزترین و پرشکوه ترین ارزشها و عظمت هایی را که آفریده است، یکجا در
ساحل فرات وبر روی ریگزارهای تفتیده ی بیابان تف، چگونه به نمایش آورد و بر فرشتگانش عرضه
کرد و بر انسان، تا بدانند که چرا می بایست بر آدم سجده کنند.
آری زینب، مگو که در آنجا بر شما چه رفت، مگو که دشمنانتان چه کردند و دوستانتان چه کردند.
آری ای پیامبر انقلاب حسین ! ما می دانیم . ما همه را از تو شنیده ایم .تو پیام کربلا را ، پیام شهیدان را
به درستی گذارده ای، تو شهیدی هستی که از خون خویش کلمه می سازی .همچون برادرت که با قطره
قطره ی خون خویش سخن می گوید .
آری ای پیامبر انقلاب حسین ! ما می دانیم .
اما بگو ای خواهر ؟؟ بگو که ما چه کنیم ؟؟؟؟لحظه ای بنگر که ما چه می کشیم .
دمی به ما گوش کن تا مصائب خویش را با توبازگوییم. با تو ای خواهر مهربان !
این تو هستی که باید بر ما بگریی، نه ما بر تو. !!!
با تو ای خواهر مهربان !ای رسول امین برادر، که از کربلا می آیی و در طول تاریخ بر همه ی
نسلها می گذری و پیام شهیدان را می رسانی.
ای که از باغ های سرخ شهادت می آیی . ای زینب!
ای که بوی گلهای نوشکفته ی آن دیار را به دامن داری .
ای دختر علی، ای زن، ای خواهر، ای که قافله سالار کاروان اسیرانی !!
ما را نیز در پی این قافله با خود ببر.
و اما تو ای حسین .
با تو چه بگویم ؟؟؟
"شب تاریک و بیم موج و گردابی چنین حایل"
و تو ای چراغ راه ! ای کشتی رهایی !
ای خونی که از آن نقطه ی صحرا جاودان می تپی و می جوشی و بر بستر زمان جاری هستی و بر همه ی
نسلها می گذری و هر سرزمین حاصلخیزی را سیراب خون می کنی و هر بذر شایسته ای را در زیر خاک
می شکافی و می شکوفانی و هر نهال تشنه ای  را به برگ و بار حیات و خرمی می نشانی.
ای آموزگار بزرگ شهادت !
برقی از آن نور را بر این شبستان سیاه و نومید ما بیفکن.
قطره ای از آن خون را در بستر خشکیده و نیم مرده ی ما جاری ساز.
و تفی از آتش آن صحرای آتشخیز را به این زمستان سرد و فسرده ی ما ببخش.
ای که مرگ سرخ را برگزیده ای تا عاشقانت را از مرگ سیاه برهانی، تا با هر قطره ی خونت ملتی را
حیات بخشی و تاریخی را به تپش آری و کالبد مرده و فسرده ی عصری را گرم کنی و بدان جوشش و
خروش زندگی و عشق و امید دهی ...
ایمان ما، ملت ما، تاریخ فردای ما، کالبد زمان ما، به تو و خون تو محتاج است .....
دکتر علی شریعتی
برگرفته از کتاب نیایش


+ نوشته شده در پنج شنبه 87/8/9ساعت 4:7 عصر توسط سهیل نظرات ( ) |


<   <<   6   7   8   9   10      >