سفارش تبلیغ
صبا ویژن

مذهب عشق

دخترم! شریعتی منم،به من فحش بده!

محمد لامعی: درون خودرویی نشستم. مرد میانسالی در کنارم نشست؛ کتابی که تصویر دکتر شریعتی بر روی جلد آن نقش بسته بود، توجه مرد میانسال را به خود جلب نمود. قطره های اشکش را دیدم که به نرمی روی گونه اش می لغزید. پرسیدم با دکتر شریعتی چگونه آشنا شدید؟ گفت: در حسینیه ی ارشاد شنونده ی سخنانش بودم. در اوایل مهر ماه سال 1352 دستگیر شدم. مرا به زندان کمیته ی مشترک شهربانی و ساواک بردند. زندان کمیته ی مشترک، ساختمان کوچکی بود که از آن برای بازجویی های اولیه استفاده می کردند. این ساختمان از چندین سلول انفرادی تنگ و تاریک تشکیل شده بود و صدای بازجوها و آزار و شکنجه به آسانی شنیده می شد.
از جمله ی زندانیان، دختر دانشجویی بود که در سلول روبرویی بازجویی می شد و لابه لای آن بازجویی، کلمات و جملاتی درباره ی کتاب های دکتر شریعتی می شنیدم، نزدیک غروب، باز و بسته شدن در سلول خبر از ورود زندانی جدیدی داد. از گفت گوی ماموران ساواک فهمیدم همسایه ی تازه وارد کسی نیست جز دکتر شریعتی! هیجان زده به انتهای سلول رفتم و به علامت رمز به دیوار سلول دکتر کوبیدم. شکنجه گر ساواک به دختر دانشجو تشر می زد:((دکتر شریعتی تو را به این روز انداخته، اگر از شریعتی اعلام بیزاری کنی، آزادت می کنم، باید به شریعتی فحش بدی.)) دختر دانشجو که از حضور دکتر در زندان بی خبر بود، محجوبانه می گفت:((من فحش بلد نیستم.))
از کنار میله های سلول نگاه کردم، دکتر با یک دست میله های سلول را می فشرد و با دست دیگرش به میله ها می کوفت و ملتهبانه خطاب به دختر فریاد می کشید:(( دخترم، دخترم، شریعتی منم! به من فحش بده))! دختر که تازه به حضور دکتر پی برده بود، صدایش را از حد معمول بلندتر کرد و گفت:(( دکتر! قربان قلمت، قربان هدفت))! اما آتش سیگار شکنجه گر بیش از این امان نداد و در صورت دختر فرونشست. شکنجه های مداوم و ناله های پی در پی دختر دانشجو، فضای روانی زندان را دگرگون کرده و همه را بی تاب کرده بود! حتی صدای نفس نفس زدن دکتر و آه کشیدنش را می شنیدم. صدای ناله های دختر معصوم، پس از نیمه شب رو به خاموشی نهاد، اما این رنج و شکنجه تا سپیده دم (برای دکتر) ادامه داشت.
صبح در سلولم را باز کردند و دست هایم را از پشت به هم بستند. آنگاه مرا به محوطه ی زندان آورده و در کنار در زندان نشاندند. یک لحظه چشمم به چهره ی دکتر افتاد، او را نیز از سلولش بیرون می آوردند. آنچه را که می دیدم، باورم نمی شد. چشمهایم را به زانویم مالیدم و دوباره با شگفتی به چهره ی دکتر نگاه کردم:((موهای دکتر سپید شده بود))! 

*منبع: سایت بزرگمرد


+ نوشته شده در دوشنبه 90/4/27ساعت 10:12 عصر توسط سهیل نظرات ( ) |